ادبیات اسلایدر اندیشه فرهنگ و هنر

پرسش از روح جمعیِ هزاره‌ها

از سی‌اُم ثور/نوزدهم می به‌عنوان «روز فرهنگ هزاره» یاد می‌شود. نمی‌دانم این روز چه‌گونه و به چه دلایلی تاریخی یا غیرتاریخی و معطف به چه مقصدی، روز فرهنگ هزاره نامیده شده- که اکنون همگی آن را پذیرفته‌اند، و در روزهایی، آن را گرامی می‌دارند-، و نیز نمی‌دانم در محافلِ بزرگ‌داشت این روز «چه» گفته و شنیده می‌شود، یا در ادراک جمعی «چه چیزی»، «بزرگ» داشته می‌شود.

اما سزاوار است در کنار آن‌که نمادهای فرهنگی به یاد آورده و نمایش داده می‌شود، فرهنگ هزاره صرفاً با یک سمبلیسم محض این‌همان درک نگردد؛ یعنی به مبادیِ آن نیز التفات شود؛ مبادی‌ای که آشفتگی و سردرگمی‌ای کنونی، در فقدان آگاهی به آن‌ها ریشه دارد. به معنای دیگر، این مجال‌ها، باید بهانه‌ای گردد تا پرسشِ عمیق‌تر از فرهنگ رخ دهد.

لیکن، التفات به مبادی و خاستگاه‌های یک فرهنگ در بطن تحوّل و مناسبات تاریخی، مستلزم عبور از فهمِ فرهنگ به‌معنای مجموعه‌ای از آداب و رسوم، امر ایستا و موروثی می‌شود. چرا که فرهنگ نمی‌تواند مجموعه‌ابزار خاطره‌ی جمعیْ یا بایگانیِ تخیّل تاریخیْ پنداشته شود؛ که اینک به صلابتِ صُلب رسیده و تنها می‌تواند نگاهِ بی‌تذکّرِ عمومی/عوامانه به فرهنگ را ارضا نماید. فرهنگْ، از حیث وجودی، اصالتاً شیوه‌ی برخورد انسان با محیط اطراف، جهان و طبیعت را آشکار می‌سازد. همه‌ی سمبلیسم‌ها، به‌مثابه‌ی امور غیرخاستگاهی، به‌واقع از این‌جا نشأت می‌گیرند. اینک، اگر فرهنگ هزاره‌ها هم‌هنگام واجدِ سمبلیسم معیّن و مبادی و خاستگاه‌های تاریخی است، نباید پرسش از روحِ جمعیِ که لاجرم خود را در کلّیت فرهنگ نشان می‌دهد، بیهوده یا دشوار باشد.

پس آیا می‌توان از روح جمعیِ هزاره‌ها پرسید؟ یا آن‌که صرفاً نعشِ یک شاکله‌ی بی‌جان و شبحِ نحیفِ یک توهّم را به دوش می‌کشیم؟ آیا امر حقیقت‌مندی به‌مثابه‌ی یک کلّیتْ فرای سمبلیسم معیّن و ورای خاطره‌ی مغمومی که از قرون متأخر سرنوشت جمعیِ هزاره را به چنگ آورده، یافت می‌شود که بتوان عزیمت روشن به آینده را امکان بخشد؟ این‌جا کوتاه می‌خواهم به همین پرسش بپردازم.

یک خُرده‌جامعه نیز از یک خُرده‌فرهنگ بهره‌مند است؛ اما نمی‌توان لزوماً از روح جمعیِ یک خرده‌فرهنگ/خرده‌جامعه سخن گفت. هر خردگی‌ای- چه فرهنگ و چه جامعه- نمی‌تواند صاحبِ روحِ جمعیِ مستقل، یا همان روحِ تاریخیِ مستقل باشد، که در طول تاریخ آن را راه برده و از میان تحوّلات سهمناک عبورش داده است، جز آن‌که ذیل یک فرهنگ کلّیِ دیگر و نیرومند‌تر از خود رشد کرده و به حیات خود ادامه داده است. حقیقت، سخن از روحی است که برخورد و مواجهه‌ی آن با جهان، به‌منزله‌ی عبرت یا الگو، به کلّیت میراث بشری تعلّق می‌گیرد و شأن و اعتباری انسانی کسب می‌نماید، یعنی از امر جزئی (قوم و نژاد) به امر کلّی (انسان) فرامی‌گذرد. لذا تفاوت‌ها و تمایزهای آدابی-رسومی، یا یک سمبلیسم مستقل، هرگز استقلال روحی و تاریخی ایجاد نمی‌کند؛ آن‌چه مهم است این است که روح جمعی چه‌گونه پا به تاریخ نهاده، چه‌گونه خویشتن را تجربه کرده، در کجا و تحت چه عواملی زمین خورده و کجا و چه‌گونه برخاسته است.

پرسش را از طریق مثالی مطرح کنم: عَرَبْ، با نبوّت پا به تاریخ و جهان نهاد، یونانی با فلسفه. به‌ظاهر، یکی با تخیّلْ و دیگری با عقلْ، متولّد شد؛ اما اگر هدفْ اعتلای یونانی و اعتلای عَرَبْ بود، در کُنه هردو، عقلْ البتّه به معنای دیگر، نهفته بود. اما انسانِ بلخی-بامی با چه چیزی وارد تاریخ و جهان گردید: نبوّت، فلسفه، اخلاق، هنر؟ گفته می‌شود که بلخ (بلخِ فرهنگی)، بیست‌ودو بار پیش و بعد از ظهور اسلام مورد هجوم و ویرانی قرار گرفت اما مجدّداً خود را یافت و از زمین برخاست. پرسش این است: بلخْ با تکیه بر کدام روحْ برمی‌خاست و به تجدّد می‌رسید، و چرا اکنون برنمی‌خیزد و به انحطاط و زوال دچار آمده است؟

به هر روی، پرسش معیّن من این است آیا هزاره‌ها واجدِ یک روحِ جمعیِ تاریخی است؟ اگر به خاستگاه‌ها برگردیم، می‌توان این روح را با توجّه به ظهور آیین زردشتی در بلخِ بامی، روح معنوی و اخلاقی نامید؛ آن‌چه ظهور و بروز و منشِ تاریخیِ هرچند ضعیف و روبه‌زوال آن را تاکنون می‌توان آشکارا حسّ و مشاهده کرد. آیین زردشتیْ حاملِ نوعی روح معنویِ مدنی و جوهره‌ی اخلاقیِ تاریخی بود، و رگه‌های این معنویت و اخلاق مدنی، هنوز هم در منشِ تاریخی، مدنی و معنوی هزاره‌ها باقی است، هرچند به بسیاری از عارضه‌های تاریخی، تیره و مکدّر شده است و گمان نمی‌رود دیگر هادی و هدایت انسان قرار گیرد. به هر صورت، این یک روح معنوی، اخلاقی و مدنی در آغاز بود که به شکل مستقل و خودآیین یعنی برآمده از تجربه‌ی خود انسان در نسبت با جهان و انسان، شکل گرفته بود.

بلادرنگ این روح تا قرون متصل به ظهور اسلام، در کنار جوهره‌ی معنوی و اخلاقی، صورتِ سیاسی و حماسی نیز به خود می‌گیرد. اما پس از ظهور اسلام، این روح معنوی-اخلاقی، به نبوّت تسلیم می‌شود. تحوّلی که در این‌جا رخ می‌دهد این است که «خودآیینیِ اخلاقی»- که وجدانِ مستقلِ اخلاقیِ بشر را به رسمیت می‌شناخت- در فرهنگ عمومی و عملاً، جایش را با سرکوب و خشونت به «شریعت» می‌دهد و رفته رفته، اینک، خودآیینیِ اخلاقی از روح جمعی رخت برمی‌بندد. مجالی به واکاوی این پرسش ندارم که آیا اسلام از حیث تاریخی و در مناسبات قدرت-دیانت، عملاً خودآیینیِ اخلاقیِ بشر را ویران نمود یا خیر، اما این‌جا و در خصوص معیّن به‌اجمال می‌خواهم اشاره کنم که همین ویرانیِ خِردِ درونی موجب می‌شود که اینک در همه‌ی الگوها، تشتّت و آشفتگی رخ دهد. افزون بر این، تباهیِ درونی و ویرانیِ خِردِ اخلاقیْ موجب می‌شود سامانه‌های سیاسی و نظام‌های ایدئولوژیک، فراتر از مدیریت جامعه، نقش اخلاق و شریعت را تصاحب کنند و از طریق آپاراتوس‌هایی، به یگانه منبعِ نشرِ اخلاق و معنویت مبدّل شوند. این رخداد، جامعه‌ی هزاره را چنان به محاق و ظلمت کشاند که کلّیت یک جامعه به بردگی کشیده شد. این روح، هرچند با ظهور اسلام، البته از حیث تاریخی و عمومی، گویی به سکرات مرگ دچار می‌آید و کوشش می‌گردد مطلقاً به خموش و خاموشی افتد و نتواند کاری کند و چیزی بگوید، با این وجود، سخن‌گویان تمدّنیِ آن در سیمای فلسفه، عرفان، شعر و… (ابن‌سینا، مولانا، ناصر خسرو و دیگران)، به زبان می‌آیند و روحِ عقلانی و معنوی این تمدّن را هرچند در جامه‌ی معنویتِ نوآیین، بیان می‌کنند.

در اوایل قرن بیستم، این روح که اینک چیزی از استقلالِ خِردِ اخلاقی‌اش باقی نمانده و شریعت و دیانت نیز نتوانسته ملجأ حفظِ بقا و کرامت آن باشد، آخرین شوکران مرگ را می‌نوشد و پس از نسل‌کُشی هولناک، به‌طور مطلق به بیش از نیمی از یک قرن به اغما می‌رود.

اینک، اگر به جست‌وخیزهای معاصر تأمل نماییم، این روح را از‌مرگ‌برگشته می‌بینیم که نیم‌مرده-زنده و نیم‌خواب-بیدار با پیکر خونین‌اش برخاسته و در بطن حملات پانیکی-تاریخی (سلسله‌ی انتحارها) سودای تجدید و تجدّد در سر می‌پرورانَد. بدین‌سان، این روح را می‌توان یک روح فرهنگی نامید؛ زیرا یگانه تکیه‌گاه آن دانش و آگاهی است. ازاین‌رو، دانش و آگاهی را می‌توان همان روح جمعی و تاریخی نامید که هزاره‌ها را از کُتل‌های سرسخت معاصر، تااندازه‌ای عبور داده و قادر است راه مسدود آینده را بگشاید. از حیث دیگر، به‌واقع، مهم‌ترین جنبش هزاره‌ها در تاریخ معاصرْ یک جنبش فرهنگی و آموزشی است. بنابراین، اگر گشایشی رخ دهد که از فروبستگی و انحطاط سیاسی عبور نماییم، سردرگمیِ تاریخیِ مزمن را پشت سر بگذاریم و خرد خودآیین اخلاقیِ خویش را بازیابیم، علم و آگاهی یا همین روحِ فرهنگی گشاینده خواهد بود و می‌تواند به قلمروهای حیات ما اُفُق می‌بخشد. اگر قرار باشد به چیزی برسیم، چشم‌انداز تاریخی و مقام و موقعیت خویش را در تاریخ پیدا کنیم، درْ و از این روح ممکن است.

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید