محمدآصف سلطانزاده، داستاننویس
موضوع رمان «نه مثل دایی یغما» جنایت و مکافات است، اما رمان ابتدا از مکافات شروع میشود تا بعدتر در فصلهای پایانی دریابیم که جنایتی هم اتفاق افتاده و چگونه بوده است. راوی، زنی مهاجر افغان، یا شخصیت اصلی رمان آن مکافات را پذیرا است؛ زیرا باور دارد که جنایتی از او سر زده است. او گرفتار آزار اشباحی است که شبها بر او چیره میشوند و روزها به تعقیب او میپردازند. راوی به عنوان سوژۀ «تعین نیافته» لاکانی، همانسان که در فصلهای بعدی رمان، جسته و گریخته، او به نمادین ساختن امر واقع لاکانی گذشته و تبدیل آنها به واقعیت اجتماعی میپردازد، ناکامل بودن خویش را، شقاق داشتن و فقدانهایش را کشف میکند. در اثر اصرار زن صاحبخانۀ ایرانیاش که مدام از او میخواسته از گذشتهاش بگوید، آرامآرام به صحنه و کنش جنایت نزدیکتر میشود تا آن که شرح ماوقع را میدهد. جنایت در افغانستان، زادگاه راوی، وقوع یافته است.
نقطۀ قوت رمان، زاویۀ دید اولشخص آن است. زنها هنوز در ادبیات داستانی افغانستان در جایگاه سوم شخص مفرد قرار دارند، حتی در بسیاری داستانهایی که نویسندۀ آنها زنها هستند. اولین نقطۀ قوت این رمان همین است که شخصیت زن داستان روایت را خود به عهده میگیرد و این اتفاق اندکی نیست. صدای زنان که پیشتر خاموش بوده و یا این که با واسطۀ راوی دانای کل یا نزدیک به ذهن آنها شنیده میشد، اینک مستقیم و از زبان خودشان میشنویم. با همان لکنتها، سکتگیها، هیجانهای گاهبهگاهی و ملالهای نسبتاً همیشگی. شقاق و دوشقهگی در این شخصیت است. هم به خاطر گذشتهاش و هم برای وضعیت کنونی او که زن مهاجری است در ایران و که خود سرپرست خویش است و هم سرپرست کودکی نهچندان خوشاحوال. کار طاقتفرسایی دارد و کارفرمای نهچندان خوشبرخورد، مگر دلخوشی اندک او، زن همسایۀ ایرانی او است که گاهی به الگوی هم در زندگی تبدیل میشوند. زن صاحبخانه قرینۀ ایرانی او است، اندکی مرفهتر و با چهرۀ رنگ و لعابدارتر. زنی همسن و سال راوی که پسری دارد و از شوهرش جدا زندگی میکند. مگر دیری نمیپاید که زن راوی رمان این پشتیبان را از دست میدهد.
نازی، راوی داستان از چه در رنج است؟ این چه کابوسی است که دست از او بر نمیدارد؟ منشأ کابوس او در زادگاهش است و واقعیتی که از آن گریزان است. راه نجات او از آن چه است؟ مسلماً روبروشدن با آن. این را اگر خودآگاه و یا از اصرار مریم، دوستی افغان، به آن دست پیدا میکند، ولی در حقیقت آن کابوس است که او را به سوی آن گرداب میکشاند. هرقدر خواسته خود را از آن گرداب دور بسازد. در تمام این سالها او چون غریقی متوسل شده به تختهپارهای و حول گودال گردابی چرخیده است. نه توان بیرون رفتن از آن دایرۀ نیرو را داشته ولی هم نمیخواسته اسیر آن شود، تلاش میکرده ولی شدنی نبوده است. راوی زن داستان برمیگردد به زادگاهش، جایی که جنایتی را مرتکب شده و مکافاتی برایش رقم زده شده است. شخصیت زن داستان قهرمان جنایت و مکافات معاصر، افغانی و زنانۀ آن است که برگشته به ناچار یا به اصرار مریم، زنی افغان که برای او مدتی مادری کرده است، تا به جنایتش اعتراف کند. هرچند که مادر اصلی راوی به سردی پذیرای او و اعترافش میشود، مگر بار سنگین آن کابوس از دوشش برداشته میشود. آن اوهام و اشباح سیاه را اینک با پرتاب سنگها از خود دور میراند. مگر چه دوریای؟ آن واقعیت دردناک تا آخر عمر در هیأت کودک معلولی او را همراه خواهد بود.
راوی در دوران مهاجرتش در ایران زبان به شرح ماجراها باز میکند، و در شروع از سایهای آزاردهنده میگوید، که از هنگامی که فهیم پسرش را به دنیا آورده، با وی همراه شده است. در فصلهای بعدی، رنجهای زندگی زنی تنها در سرزمینی دیگر را به خوبی شرح میدهد. مگر آن دشواریهای غربت در برابر رنجهایی که در زادگاه خودش کشیده است، چندان بزرگ نیستند و نباید باشند. زیرا در آن زادگاه دستانش به جنایتی آلوده گردیده است که بارها، هر بار با به یادآوردن آن، دستانش را وسواسگونه میشوید. راوی در شرح ماجراهای زندگی زنان در زادگاهش خویشتندار و ساکت است. ارمغان، زن صاحبخانه، بارها از او شکایت دارد که چرا از زندگی گذشتهاش نمیگوید.
ماجراهای پیچیده و مخاطرهآمیزی در ایران برایش پیش نمیآید. گرسنگی، بیکاری، فقر و بیخانمانی را تجربه نمیکند. یا آن که وجدان گناهکار راوی چندان جایی برای آن نمیگذارد که بتواند جامعۀ میزبان را واکاوی کند. تنها میداند که این شهر پذیرای او نیست و گاهی زخم زبانهایی را از این سوی و آن سوی میشنود. او درگیر دنیا و کابوسهای خودش است. فهیم، کودکی معلول که نمادین است از نتیجۀ ازدواجی تحمیلشده با مردی زن و فرزنددار، در زندگی راوی، نازی، حضور دارد. همانطور که دیدن تکهپارچههای پیراهنش در دستگیرههای آشپزخانه درد او و برخورد پدرش را تازه میکرد؛ زیرا آن پیراهن را با چه شوقی خریده بود تا در محفل عروسیای شرکت کند و برقصد، اما پدر بر او خشم گرفت و مادرش نیز برای رضایت شوهر، آن پیراهن را پاره کرد و دستگیره و کهنۀ آشپزخانه ساخت، با هر بار دیدن فهیم شوهر کشتهشدهاش را به یاد میآورد – هرچند که آن را نازی ابراز نمیکند. جنایت خودش را و اشباحی را که او را تعقیب میکنند، به یاد میآورد. زندگیای دارد که سراسر برای او مکافات آن جنایت است. بار گناهی بر دوش او است که با خود تا این سوی مرز و دنیا کشیده است.
هرچه نازی پختهتر میشود و باتجربهتر، میتواند ذهن و اندیشه و احساس خودش را بهتر شرح بدهد. میتواند تروماها و آشفتگیهای روحیاش را به صورت نمادین و در قالب جملات دربیاورد. در شرح زندگی پیش از مهاجرتش از آن تحلیلها خبر چندانی نیست. گویی یکباره در ایران و پس از مهاجرت چشم انتقادی باز کرده باشد.
فقدان در ذهن و جسم و زندگی نازی کاملاً مشهود است. فقدان مادر که چنان با او سرد است که نمیتواند همدیگر را تحمل کنند. تمام روز را در کنار هم گلیم میبافند بدون آن که جملهای با هم حرف بزنند. مادر حمایتگر او نیست.
فقدان مهر مادر را ابتدا در وجود دختری مزاری در روستا جستجو میکند که با رفتن او از روستا باز تنها میماند. سپس در ایران آن فقدان را مریم پر میسازد که او هم با مسافرتش از دست میرود. بعدتر ارمغان، زن صاحبخانۀ ایرانیاش، آن فقدان را میتواند جبران کند مگر بازهم او را از دست خواهد داد.
فقدان محبت پدری نیز نازی را به سوی دایی یغما میکشاند. دایی فردی است که هیچکس در آن روستا او را درست نشناخته است. همه، به خصوص پدر نازی، به او مشکوکاند. بعدتر فقدان مهر پدری را در شوهری میجوید که نمیتواند جای پدر را که باید میبود و نیست، برای او جبران کند. در مهاجرت هم، فهیم، پسرش را در جایگاه پدر مینشاند.
رمان موضوع جنایت و مکافات دارد مگر در بطن خودش از پدرکشی آغاز میشود. پدری که زنش را خیانتکار میدادند و دخترش را که راوی داستان است، نیز از وجود خودش نمیداند. هرچند دختر در ذهن خودش (چون جرأت ندارد آن را بلند ابراز کند) شباهتهای خودش را به پدرش بیان میکند، از شکل چشمان گرفته تا ذائقۀ غذایی. این پدرکشی برای تصاحب مادر نیست زیرا که او نیز از دست رفته است. مادر موجودی است منفعل و مرده و از دسترفته. مادر پیشتر سلطۀ پدر راوی را پذیرفته است و نمیتواند در برابر نام پدر و قانون او که ستمگرانه راوی را در دوران کودکی سرکوب میکند، حمایتش کند. مادر خود را در چهاردیواری خانه محبوس ساخته و به گلیمبافی روزگار میگذراند و جرأت بیرون رفتن و دفاع از خودش در برابر اتهامها را ندارد. مادر چنان مرده است که خود و دخترش را دارای هیچ حقی نمیداند. هر بار که نازی برای شکایت از خشونت شوهرش به خانۀ پدری برمیگردد، او را با سرزنش به خانۀ شوهر برمیگرداند. او زن را ابزار و دستگاه تولید فرزند میداند و نه بیشتر. در صحنۀ پایانی وقتی خبردار میشود، نازی فرزندی از شوهرش دارد، به او تحکم میکند که «بچه مردم» را ببر و به خودشان بده. این مادر از همان پیش از تولد نازی، مرده است. او را پدر گویی کشته باشد. فقدان این مادر را نازی، راوی داستان در کسان دیگری جستجو خواهد کرد. پدر چنان از زن و دخترش متنفر است که دختر را برای آن که باعث بدنامی بیشتر خاندانش نشود، به عقد مرد دیگری چون خودش درمیآورد، مردی همسن و سال خودش و زن و فرزنددار، خشونتکار، دشنامگوی و تحقیرگر. او وجه دیگری از آن پدر است که نازی دست به قتل او میزند. نازی میگوید که تصمیم به قتل شوهرش نداشته است، اما تصمیم به قتل پدر چه؟ آیا در تمام این سالها آرزوی مرگ پدر را نداشته است؟ به نظر میرسد او میدانسته که با فرار کردن از خانۀ شوهر، باعث مشاجرۀ شوهر و پدرش خواهد شد. چهبسا که شوهرش در آن انتقامگیری به پدر او آسیب برساند. که همان هم میشود.
نازی وقتی در فصل پایانی به زادگاهش برمیگردد، شبیه به قاتلی نیست که به صحنۀ قتل برمیگردد؟ آن اشباح ذهنی تمام این سالها میخواستهاند او را به آن صحنۀ جنایت برگردانند. عجبا که درمییابد که با آن جنایت باعث مرگ پدر گردیده و نه شوهر؛ شوهر هنوز زنده است.
رهاییای از دست پدر و شوهر در کار نیست. فهیم، که به طور نمادین معلول انتخاب شده، خصوصیات پدر نازی را دارد، به ویژه خشم او را و طبیعتاً مشخصات شوهر خشونتکارش را هم. او هم برای آن که فقدان محبت پدری به عنوان نیازی جسمانی، را برای نازی جبران کند، ناتوان است. از دست نازی خشمگین است و از او روی برمیگرداند و حرف نمیزند. هم واقعیت اجتماعی و هم امر واقع لاکانی که پشتیبان واقعیت اجتماعی است، برای نازی و زنانی چون او، لااقل در آن جغرافیا و در این روزگار، به شدت دهشتناک است. از تروما و خاطرههایی در رنج هستند، که در ذهنشان تثبیت شده، اختلال و رنج روانی شدید آنها را موجب میشوند. هرقدر هم که آن خاطره و رنج آن را میخواهند نمادین بسازند و شرح عقلانی به آن بیابند و بیان کنند، ناتوان میمانند. همان چیزهای ناتوان از بیان آن، برای نازی امر واقع است. نازی بارها میگوید که نمیتواند همچون ارمغان رنجهایش را شرح بدهد. با کابوسها مدام به رنجهایش برمیگردد و آن حادثه را تکرار میکند.
توجه ویژه به دنیای زنانه در رمان باعث شده که شخصیتهای مردانه کمتر در آن حضور داشته باشند و اگر هم تعدادی بنا به مقتضای داستان وارد رمان گردیدهاند، چندن به آنها پرداخت نشده است. مردان شخصیتهای حاشیهای هستند که نیاز چندانی هم به شخصیتپردازیشان نیست. مثل پدر یعقوب که خواستگار نازی است. یا آن که مردان به عنوان آن «بزرگ دیگری» لاکانی، کسانی هستند که ژویسانس راوی و زنان دیگر از جمله ارمغان را ربودهاند. یکی کارفرمای کارگاه قالیبافی است که نامی از او برده نمیشود. دیگری همسر ارمغان است که آدم بدی است و قصد اخاذی از زنش را دارد و رفتارش هم با افغانها نادرست است؛ زیرا نازی را باری تهدید کرده است و همچنان با پسرش در مورد افغانها بد گفته است. پدر نازی نیز آدم درست و قابل انتظاری نیست؛ زیرا اسیر تبلیغات و توطئۀ روستائیان است و با دایی یغما مخالفت دارد. شوهر نازی هم بد است و با رفتار اهانتگرانهاش باعث کشته شدنش به دست نازی میگردد. تنها مرد خوب رمان، دایی یغما است، شخصیتی مبهم که در حاشیۀ رمان قرار میگیرد، در حالی که همانطور که نامش بر سر رمان جا گرفته است، باید در متن قرار میگرفت. شخصیتپردازی او میتوانست از الزامات رمان باشد. برای همین است که احساس میکنم، این رمان از صداهای چند شخصیت خالی است. شاید اجازه داشته باشم، به نویسنده پیشنهاد کنم که این رمان بخشی از سهگانهای بشود که قسمت دوم و سوم آن را مادر و دایی یغما روایت کنند.
نظر بدهید