اسلایدر حقوق بشر زنان

آن شب در زندان زنانه‌ی هرات چه گذشت؟

ساعت، هشت شب را نشان می‌داد که به چند زندانی زن در زندان هرات، تماس‌هایی ردوبدل شد مبنی بر این که بساط خود را جمع کنند و قرار است تا یک ساعت دیگر، درهای زندان به روی همه‌ی آن‌ها باز شود. آن‌ها، زنان شماری از طالبان بودند که به زندان افتاده بودند. اول پچ‌پچ‌های زنانه‌ی داخل محوطه‌ی نظارت‌خانه شروع شد، پنج دقیقه طول نکشید که همه زندانیان از بازشدن درهای زندان حرف می‌زدند؛ هر یک از زنان بقچه‌ای زیر بغل گرفته بود و بعضی‌ها هم کودک خردسال هم‌راه‌ شان بود و چند نفری که تازه زایمان کرده بودند، تند تند نوزاد خود را قنداق می‌کردند. در ده دقیقه، چنان شلوغی در زندان به راه افتاد که صدا به صدا نمی‌رسید؛ حتا خاله بلقیس که ۱۰ سال در گوشه‌ی تخت خود لم داده بود و زیاد از تختش بلند نمی‌شد، حالا در صف اول و هم‌راه قرآنی زیر بغل ایستاده بود. یادم است که همیشه در حال خواندن قرآن و استغفار بود. زندان‌بانان با خنده و تمسخر و گاه با خشونت، آن‌ها را به بلاک‌های شان هدایت می‌کردند؛ اما زنان نظارت‌خانه، شمار شان بیش‌تر بود و نمی‌شد آن‌ها را در یک مکان جمع کرد. در این میان، سیماگل بیش‌تر از همه نگران بود که مبادا آزاد شود. خانواده‌اش، کمر به قتل او بسته بودند و اگر یک طالب می‌فهمید که جرم او چیست، حتما او را به سنگ‌سار محکوم می‌کرد.

در میان همهمه‌ای که در زندان پیچیده بود، شماری چنان خوش‌حال بودند که با لباس‌های دست شان رقص می‌کردند تا جایی که سلطان رقص‌های نامنظم، نزد شان کم می‌آورد؛ ولی می‌شد نگرانی را از در چهره‌ی تک تک آن‌ها دید. تنها چند تا سرجمع (کسانی که نماینده‌ی بلاک بودند) داخل زندان خوش‌حال بودند که آن‌ها هم، دوست‌پسرهای قلدر در بخش زندان مردانه داشتند و معلوم بود دل‌گرمی‌ای دارند که این قدر تلاش می‌کنند تا درهای زندان زودتر باز شود. در این میان، زندان‌بانان، زنان را به آرامش دعوت می‌کردند که یکی از بین زنان، فریادکنان گفت: «هی خانم فلانی! به خدا در رَ باز نکنی، خشتکت رَ پاره می‌کنم.» خانم فلانی، با عصبانیت گفت: «مگه کشور قانون نداره؟» در این حالت، همه زنان یک جا زدند زیر خنده. خانم فلانی، ادامه داد: «درهای زندان ضد مرمی استند و با قفل‌های سنگین بسته شدند. طالب هرات رَ گرفته نمی‌تانه. امیر دَ حال قتل عام شان است. آن‌ها شکست می‌خورند؛ کلی تانک‌های سنگین پشت دروازه برای حفاظت شما قرار گرفته. بروید داخل بلاک‌های تان، هیچ خبری نیست.» زنان زندانی اما که بوی آزادی به مشام شان خورده بود، گوش شان بده‌کار این حرف‌ها نبود و درلحظه شورش کردند و زندان‌بانان فوری قفل‌های بزرگ را به دروازه‌ی داخلی زندان آویختند و خود شان، بیرون محوطه‌ی زندان داخل کانتینر نشسته بودند. شماری اندک داخل بلاک‌های شان در گوشه‌ی اتاق خزیده بودند و جایی برای پنهان‌شدن می‌طلبیدند؛ ولی وقتی دیدند زندان خالی شده، آن‌ها هم بلاک‌ها را خالی کردند.

سیماگل، ترسیده بود و یاد تهدیدهای شوهر ۷۰ساله‌اش که یک طالب در منطقه‌ی گذره بود افتاد؛ یاد تهدیدهای پدرش افتاد که دخترش را در ۱۸سالگی روی چهار انباق در بدل پول هنگفتی به یک طالب پیر فروخته بود. او، یاد برادرهای ناتنی‌اش افتاد که نگذاشته بودند با پسرخاله‌اش که او را از کودکی دوست داشت، ازدواج کند؛ یاد پسرخاله‌اش افتاد که قصد داشت سیماگل را از جهنمی که داخل آن افتاده، نجات بدهد. پسرخاله، تنها کسی است که می‌تواند به سیماگل کمک کند. او، بعد از این که می‌خواست سیماگل را از جهنمی که خانواده برایش ساخته بودند فراری دهد و از کشور بیرون شوند، هر دو از سوی نیروهای امنیتی دست‌گیر و در نهایت به زندان افتاده بودند. زندان مردانه، تقریباً روبه‌روی زندان زنانه و در یک سرک قرار داشت. طالبان به محض تصرف هرات، در نخست، زندانیان را آزاد کردند. ناگهان فکری به سر سیماگل زد. او، فوری یک انگشتر که یادگاری خواهرش بود را از داخل بقچه‌اش بیرون آورد و خودش را از جمعیت در حال شورش، به قمرگل که یک سردسته بود، رساند و انگشتر را به او داد و التماس کرد که مبایلش را بدهد تا تماسی بگیرد. تنها سردسته‌ها آن هم با رشوت‌دادن به زندان‌بانان، مبایل فعال داشتند. این رسم زندان بود که در ازای شنیدن صدای کسی، باید گوهری یا پولی پرداخت کنند. سیماگل شماره گرفت. مبایل پسرخاله‌اش بوق خورد. شانس سیماگل که پسرخاله‌اش یک مبایل به صورت پنهانی هم‌راه خود داشت که گاهی ساعت‌ها با هم صحبت می‌کردند و به همین خاطر، او مجبور بود هر روز اتاق قمرگل را پاک‌کاری کند.

الو منم سیما! پسرخاله در جا فریاد زد: «هله سیماگل، حالا در زندان باز میشه. هیچ جا نرو دم دروازه ایستاد شو، میام دنبالت و گوشی قطع شد.»

شمار زندانیان زن، تقریباً به ۱۳۷ نفر می‌رسید. همه با چند فشار دسته‌جمعی، در را شکستاندند و وارد حیاط زندان شدند. زندان‌بانان، همگی داخل کانتینر حفاظتی بودند. ساعت نُه شب شده بود، کم کم صداهای فیر شدت گرفت، زندان‌بانان از کانتینرهای شان بیرون نشدند و تنها خانم «فلانی» بود که با زندانیان صحبت می‌کرد و از آ‌ن‌ها می‌خواست به داخل زندان برگردند. حالا همه زندانیان داخل حیاط بزرگ زندان شده بودند. جمعیت سمت در خروجی حمله کرد و زندان‌بان بین جمعیت گم شد. سیماگل کمک‌کرد تا خانم زندان‌بان، خود را از زیر پای زندانیان بلند کند. خیلی‌ها قصد تلافی داشتند و می‌خواستند به صورت خانم زندان‌بان مشتی بزنند؛ اما با کمک چند زن جوان، زندان‌بان به داخل کانتینر برده شد. فیرها شدت گرفت. طالبان پشت درهای زندان در حال فیر بودند. چند زن عجول پشت در زندان بود تا شاید بتوانند قفل‌ها را باز کنند. درها به وسیله‌ی فیرهای سبک‌وسنگین باز شد. به واسطه‌ی همین فیرها، چند نفر در جا زخمی شدند، برخی می‌گفتند که دو نفر کشته شد. در همین فاصله، سیماگل و چند زن جوان دیگر، لباس‌های خود را به زندان‌بان‌ها داد و آن‌ها را با خود از زندان بیرون کردند. سرک ولایت در آن شب شوروحال دیگری داشت. دروازه‌ی زندان مردها هم باز شده بود؛ گویا بسیاری از خانواده‌ها از این پیش‌آمد، اطلاع داشتند و هم‌راه با ریکشا و تکسی منتظر بودند، تا زنان زندانی خود را ببرند. مانند سیماگل زیاد بودند که تنها امید شان، همان دوست‌پسر شان بود که داخل زندان مردانه بودند. برخی از زندانیان مرد هم گویا جاده‌ی فروش اشیای لیلامی آمده باشند، یک خانم را بدون این که پرسان کنند کجا می‌روی، با خود می‌بردند. سیماگل از بین جمعیت پسرخاله‌اش خود را دید. پسرخاله تا چشمش به سیماگل افتاد، او را در بغل گرفت و دست به دست هم، از محل دور شدند.
هیچ جایی نبود که سیماگل و پسرخاله‌اش، احساس آرامش کنند. ناگزیر، یک بلیط برای سفر کابل می‌گیرند و سمت این شهر راه می‌افتند، سه روز در کابل ماندند که این شهر هم سقوط می‌کند. هر دو از فیسبوک شنیدند که فرودگاه کابل، پروازهای چارتر دارد؛ بقچه‌ی شان را در بغل گرفته و راهی فرودگاه شدند و با تمام مشقت و خاری، خود را در پرواز اول جای دادند.
حالا سیماگل هم‌راه پسرخاله‌اش در شهر ویرجینیای امریکا زندگی می‌کند.