ادبیات فرهنگ و هنر

دردهای امروز جامعه‌ی ما را آیینگی می‌کنند

معرفی مجموعه شعر «تنباکوی تلخ وطنی» اثر سید ابوطالب مظفری

محبوبم!
در ایمیل آخرت نوشته بودی
این روزها در مرز یونان هستی
گفته بودی با ملوانان مست چانه می‌زنی
به قاچاق‌بران انسان التماس می‌کنی
تمام عشوه‌های زنانه‌ات را حراج کرده‌ای
تا هرچه زودتر،
دور و دورترت ببرند
از سوادی که وطن نام دارد.
مظفری
«تنباکوی تلخ وطنی» یکی از دو مجموعه شعری است که استاد مظفری به تازگی منتشر کرده است. این مجموعه در ۱۲۰ صفحه‌ی قطع رقعی، با تیراژ ۱۰۰۰ نسخه از سوی مؤسسه‌ی انتشارات عرفان در تهران چاپ و منتشر شده است و دربرگیرنده‌ی یادداشتی از سوی نویسنده و چهل‌ویک قطعه شعر سپید است؛ شعرهایی که گاه به چندین صفحه‌ی می‌رسند و زمانی کمتر از نیم صفحه.

هرچند مظفری پیش از این نیز تعدادی از شعرهای سپیدش را در مجموعه‌ی «عقاب چگونه می‌میرد» در نشر تاک و آمو چاپ کرده بود؛ اما بیشتر با غزل‌ها و مثنوی‌های بلندش شناخته می‌شد و در عرصه‌ی سپیدسرایی نام و نشانی نداشت. اینک، این مجموعه، اولین مجموعه‌ی شعر سپیدش است که به بازار عرضه شده و دربرگیرنده‌ی شعرهای سپید مجموعه‌ی قبلی‌اش نیز است.
همان‌گونه که شاعر خود نیز در یادداشتش یادآور شده است، زبان شعرهای این مجموعه طبیعی، روان و بدون هیچ‌گونه تعقید و تصنع است و با این طبیعی بودن و روانی، راوی رنج‌ها، دردها، احساس و آرمان‌های بربادرفته و آرزوهای تحقق‌نیافته‌ی انسان افغانستانی‌اند. این شعرها می‌توانند آیینه‌ی تمام‌نمای تاریخ این نیم قرن اخیر افغانستان باشند؛ تاریخی که با جنگ، ویرانی، تباهی، کشتار، کوچ‌های ناخواسته و سرانجام غربت و دوری از کشور و تحقیر شدن و بی‌خانمانی همراه بوده است.

جنگ، تبعات و آسیب‌های آن، مهاجرت و دوری از وطن، و رنج‌های آن، مضامین پرتکرار این مجموعه را تشکیل می‌دهند. در این مجموعه به خوبی می‌توان خواند که جنگ با انسان‌ها و به خصوص انسان‌های افغانستانی چه کرده‌ است و چه می‌کند، و چگونه این انسان‌های زخم‌رسیده، مانند برگ زرد خزان‌زده اسیر دست باد جنگ هستند و چگونه به گوشه و کنار جهان پرتاب می‌شوند و چسان در این مسیر به سنگ و صخره می‌خورند و تلخی آن را تاب می‌آورند و در نهایت روی پای خود می‌ایستند و دل به آینده می‌بندند.

«درخت نیستم که به هر خاکی خو کنم
قد بکشم
و آفتاب را به ریشه‌هایم برسانم
با خاک نسبت شگفتی دارد
بیچاره آدمی
دشنام تلخی است بی‌وطنی
می‌شود چهل سال مهاجر باشی
و خنده‌هایت ویروسی را منتشر نکند؟
چشم‌هایت برق ترسی را نشان ندهد؟
و قلبت پا به فرار نگذارد
وقتی دست سربازی روی سینه‌ات نشسته باشد
در پلیس‌راه سرخه؟» (مظفری، ۱۴۰۲: ۷۹)

مجموعه شعر «تنباکوی تلخ وطنی» نه این‌که شعرهای عاشقانه ندارد، بلکه همان شعرهای عاشقانه هم درگیر این تلخی‌های اجتماعی شده است. عاشقی اگر به معشوقش نمی‌رسد، باز هم به خاطر همین جنگ‌ها و ویرانی و غربت و مهاجرت است. این شعرها هم از درد و رنج نیم قرن تاریخ آغشته با جنگ و خونریزی و ویرانی افغانستان به دور نمانده‌‌اند.

شاید بتوان دردانه‌ی این مجموعه را شعر بلند «تنباکوی تلخ وطنی» دانست؛ شعری که عنوان مجموعه هم از آن گرفته شده است. این شعر به دکتر محمدسرور مولایی، استاد دانشگاه الزهرا، عضو پیوسته‌ی فرهنگستان زبان و ادب فارسی و مصحح جلد چهارم سراج‌التواریخ، اثر ماندگار علامه فیض‌محمد کاتب هزاره، تقدیم شده است. این شعر بلند، روایت دیروز و امروز جامعه‌ی هزاره است؛ دیروزی که با قتل عام، خریدوفروش هزاره، به بردگی گرفتن، آوارگی، کوچ‌های اجباری، مصادره‌ی زمین و جایداد آن‌ها از سوی لشکریان عبدالرحمان و مهاجران پیشاوری همراه بوده و امروزی که با انتحار و انفجار، دربه‌دری و مهاجرت عجین است و هنوز زخم آن درد تاریخی را به سینه دارند و سوزشش را در استخوان‌ها، و مدام آزارشان می‌دهند و به یاد آن دوران می‌اندازند. این شعر، روی زخم‌های آن روزها نمک می‌پاشد و دردهای‌شان را شخم می‌زند. یک بار دیگر ما را به درنگ وامی‌دار و گستردگی و وسعت اجحاف و ظلم تاریخی عبدالرحمان را بر هزاره‌ها در کمال زیبایی و تأثیرگذاری و ایجاز یادآوری می‌کند:
«ـ بنویس!
و ما اراده کردیم از سرهای پدران متمرّدت
کله‌منار‌ها بسازیم عبرت دیگران را
و چنین شد به روز آدینه
هفتم ربیع‌الاول هزار و سیصد و هشت
ـ بنویس!
و لیلی، باکره‌ای بود از خانواده‌ی بختیار خان هزاره
ساکن در «جاریه‌خانه‌ی» ملوکانه
و ما پیشکش کردیم به سردار نصرالله خان، فاتح ارزگان و دای‌چوپان.» (مظفری، ۱۴۰۲: ۵۱-۵۲)
وقتی می‌سراید:
« ـ بنویس!
و هزار جریب از زمین‌های «مفتوح‌العنوه‌ی» زرخیز ارزگان را
بخشیدیم
به مهاجران بی‌زمین آمده از آن‌سوی خط دیورند
ـ بنویس!
باغات و قلعه‌ها و مراتع متروکه‌ی
هفتاد هزار‌ جلای وطن‌کرده‌ی هزاره را بخشیدیم
به ناقلین نیازمند
ـ بنویس!
و ما گرگ‌های کشمیری را آفریدیم از پی عقوبت بندگان نافرمان
و ما زمین را بر آنان تنگ کردیم
و آسمان را مخوف با ستاره‌های جاسوسی
و ما آب‌ها را به گزمگی در کوی و برزن‌شان جاری کردیم
به چشمه‌ها فرمودیم در کام‌شان زهر شوند
و به ابر‌ها که بر مزارع‌شان سموم هلاک بپاشند
و به سنگ‌ها گفتیم که سایه‌شان را از آنان بازگیرند
و به درختان سپردیم که میوه‌هاشان را از آنان دریغ دارند
و ما خواب را از چشم‌های‌شان دور کردیم
و نان را از لب‌های‌شان
و به بادها فرمان دادیم نسل‌شان را به چهار سمت بلاد بیگانه بپراکنند
و این سزای قوم تو بود
که مطیع و منقاد نبودند» (مظفری، ۱۴۰۲: ۵۲-۵۳)

باز هم تمام آن تاریخ خونین و تاریک و وحشت‌ناک، در خاطره‌ی جمعی‌مان تازه می‌شود و در خود می‌لرزیم و کابوس خواب‌هامان را فرامی‌گیرد. بار دیگر، خاطرنشان‌مان می‌کند که بر هزاره‌ها چه رفته است و از سوی چه کسانی، گستردگی این نابودی و قتل عام در چه اندازه‌ای بوده و این قوم را با چه سرنوشتی روبه‌رو کرده است.

علاوه بر این، شعرهای بلند دیگری هم در این مجموعه هستند که چندین صفحه به طول می‌انجامد و دردهای امروز جامعه‌ی ما را آیینگی می‌کنند. شعر بلند «محبوبم ۱» و «محبوبم ۲» از این دست‌اند. این شعرها هم سرنوشت و سرگذشت تلخ انسان امروز افغانستانی است؛ انسانی که آتش در خانه‌اش در گرفته است و تمام هستی‌اش را خاک و خاکستر کرده است و او مجبور شده است که این خانه‌ی دودزده و آتش‌گرفته را رها کند و تا می‌تواند از آن فاصله بگیرد:
«محبوبم!
نمی‌دانم این لحظه در تلاطم آبی
یا ساکن خاک
نوشته بودی چهار عنصر وجودت سر ناسازگاری گرفته‌اند
و عن‌قریب از هم تجزیه خواهند شد
نوشته بودی قایقی که تو را به جزیره‌ی نامعلومی می‌برد
به موتر حمل مردگان شبیه‌تر است
پایی که نمی‌دانی از آن کیست
روی سینه‌ات سنگینی می‌کند» (مظفری، ۱۴۰۲، ۲۷)

راوی، این شعرهای بلند را خطاب به معشوقی می‌سراید که شهر و دیارش را ترک گفته و راهی غرب شده است. جنگ امکان ماندن و زیستن را در زادگاهش از بین برده و او را آواره‌ی مرزها و خاک‌های دورِ دور کرده است. او اکنون در یونان رسیده است و می‌خواهد خود را به یکی از کشورهای دیگر اروپایی برساند؛ جایی که چهار روز نفسی به آرامی بکشد، نانی برای خوردن، جایی برای آرمیدن، سقفی بالای سر داشته باشد و دیگر به خاطر قوم و مذهب و دین و جنسیت و گرایش سیاسی و گرایش اعتقادی‌اش تحقیر و توهین نشود و آرامش و غرور و عزت‌نفسش ذره‌ذره از وجودش کنده نشود و خودش هم طعمه‌ی گلوله‌ها و خمپاره‌ها و انفجارها و انتحاری‌ها نشود.

او از جنگ خان‌مان‌سوزی جَسته و گریخته، که همه چیزش را از او گرفته و کشور و زادگاهش را سوختانده و ویران کرده است. بدین جهت، زخم زبان‌های مردمان کشورهای دیگر را به جان خریده و علایق و دل‌بستگی‌ها و خاطره‌ها و گذشته‌هایش را جا گذاشته، از عزیزان‌شان بریده و تن به آب و راه‌های قاچاق‌ داده است تا به جایی برسد که بدان هیچ تعلقی و دل‌بستگی‌ای ندارد، در واقع، متعلق به آن آب و خاک نیست و تافته‌ی جدابافته است نسبت به آدم‌ها و فرهنگ و طبیعتش. تنها چیزی که در آن‌جاها دارد، حق زیستن به عنوان یک انسان است؛ چیزی که در زادگاه او خرد و خمیر شده و یا در آتش جنگ‌های مداوم این سال‌ها سوخته و زیر غبار انفجارها و انتحاری‌ها، خاک گرفته است.

این مگر قصه‌ی میلیون‌ها آواره‌ی افغانستانی نیست؟ این مگر زبان حال میلیون‌ها مهاجر به غربت‌افتاده‌ی افغانستانی، دور از وطن و کنده‌شده از فرهنگ و زبان و هویت‌شان نیست؟ بدون شک، این حس و حال و زبان حال و درد مشترک میلیون‌ها انسان افغانستانی است که در کشورهای مختلف دنیا، از ایران گرفته تا پاکستان، از امریکا و کانادا و روسیه گرفته تا استرالیا پراکنده‌اند.

مجموعۀ «تنباکوی تلخ وطنی» مجموعه‌ی خواندنی است که در تک‌تک شعرهایش می‌توان حس و حال خود و جامعه‌ی خود را خواند و با شخصیت‌ها و وضعیت‌های روایت‌شده، می‌توان همذات‌پنداری کرد. می‌توان اشک ریخت و غمگین شد. گاهی این تلخی، آن‌قدر خوب روایت می‌شود که خواننده نمی‌تواند غمش را پنهان کند و اندوه در وجودش خانه نکند.