اسلایدر بیوگرافی تحلیل طالبان گزارشها

شلاق و شکنجه؛ دو شبانه روز در زندان طالبان

صفرعلی پیام،
ترجمان سربازان آمریکایی در افغانستان


حول‌وحوش ساعت چهار بعد از ظهر، با یکی از دوستانم که دریکی از دانشگاه‌های خصوصی در شبرغان کادر علمی بود با اتوبوس شرکت مسافربری حصارک پنجشیر، کابل را به مقصد شبرغان ترک کردیم. نارسیده به سالنگ بود که شام شد، نان شب را در ولسوالی زیبای خنجان صرف کردیم. در شهر مزار شریف که رسیدیم قسمت زیادی از مسافرین از اتوبوس پیاده شدند و اتوبوس به سمت شبرغان به حرکت خود ادامه داد. دقیقاً مدت زیادی سپری نشده بود که یک‌بار صدای مهیبی به گوش رسید و بلافاصله بعد از آن صدای پی­هم فیرهای سنگین شروع شد.
راننده به‌ مجرد شنیدن صدای انفجار بریک کرد و حدود ۲۰ دقیقه یا بیشتر با احتیاط کامل به عقب برگشت و آمد درجایی موتر را خاموش کرد و شاید حدود یک ساعت در آنجا توقف کردیم تا جنگ تمام شد و راننده دوباره حرکت کرد، نیم ساعتی راه نرفته بودیم که در اول صبح موتر در منطقه‌ی تیمورک ولسوالی بلخ متوقف شد و دو نفر مسلح با موهای بلند وارد اتوبوس شد و شروع کرد به پرس و پال و تحقیق. می‌پرسیدند از کجا آمده‌ای، کجا می‌روی، چه‌کار می‌کنی، تذکره داری یا نداری …. به من که رسید پرسید کجا می‌روی؟ گفتم شبرغان. گفت: شبرغان چه می‌کنی، گفتم آنجا دوستانم دریکی از دانشگاه‌های خصوصی استاد است، فرصت کاریی پیش ‌آمده و به من زنگ‌زده است که اگر مایل باشم آنجا بروم و به‌عنوان کادر علمی ایفای وظیفه نمایم. گفت کارت داری؟ گفتم تازه می‌خواهم بروم، گفت تذکره داری گفتم نه تذکره‌ام را با خود نیاورده‌ام، گفت پس پیاده شو. با من یک عده دیگر را هم پیاده کردند و مارا حدود بیست دقیقه پیاده بردند و بالاخره در یک‌خانۀ کهنه با اتاق‌های زیاد و حیاط بزرگ داخل کردند.
وارد اتاق زندانی‌ها که شدیم دیدیم حدود سه چهار نفر دیگر هم اسیر است؛ ما که رسیدیم بلافاصله دستان مارا از پشت با شال‌های گردن­مان محکم بسته نموده و به جستجو کردن و پالیدن کوله‌پشتی‌ها، جیب‌های لباس‌ها و تلفن‌های ما شروع کردند. وقتی من را به‌دقت تلاشی کردند دو تا حافظه تلفنم را که دریکی از جیب‌های لباسم پنهان کرده بودم پیدا کردند. در داخل حافظه عکس، کتاب و اطلاعات دیگر شامل بود، اما اطلاعات خطرناکی که مربوط دولت بوده باشد من نداشتم و در دولت کار هم نکرده بودم. ولی در یکجا اسکنی از یک فورمه بست پنجم ادارۀ ملی امتحانات پیدا کرد که در قسمت تجربۀ کاری آن من نوشته بودم که به‌عنوان ترجمان با شرکت MEP کارکرده‌ام. در این قسمت بیشتر سرم مشکوک گشته و تحقیقات­شان بسیار جدی شدند. ازم پرسیدند بگو در کدام بخش دولت کار می‌کنی با امنیت ملی یا کدام وزارتخانه و نهادهای امنیتی و یا هم با نیروهای خارجی؟ گفتم با هیچ‌کدام این‌ها نه فعلاً کار می‌کنم و نه هم قبلاً کارکرده‌ام، هرچه اصرار کردند جوابم منفی بود. درنهایت تصمیم گرفتند که مرا در مسجد انتقال بدهند و در آنجا چوب کاری کنند. با بسیار بی‌رحمی و قصاوت زیاد مرا در مسجد کنار زندان انتقال و در آنجا یک بسته چوب طلب کرده و مرا با صورت روی زمین خواباند و دستان و پاهایم را هم گرفتند و سه‌نفره چنان چوب کاری­ام کردند که از پشتم خون جاری شد و صورتم هم از دو جای زخم برداشت در همین موقع یکی از مولوی‌های باصلاحیت‌ترشان آمد و به آن‌هایی که مرا می‌زدند گفتند بس است و مرا دیگر نزنند.
بعدازآن دوباره مرا به اتاقی که زندانیان قرار داشت بردند و دست‌هایم را از پشت بستند و گذاشتند تا دو تا مولوی کلان آن‌ها که احتمالاً رهبری طالبان آن منطقه را بر عهده داشتند بیایند و در مورد من و سه نفر دیگر که اعتراف کرده بودند که قبلاً به‌عنوان پولیس ایفای وظیفه کرده‌اند و دو نفر دیگر که اعتراف کرده بودند که از نفرهای سابق مارشال دوستم بوده‌اند تصمیم بگیرند.
وقتی‌که آن دو مولوی نزدیکی ظهر به پاسگاه آمدند سه‌نفری که با پولیس همکاری کرده بودند را بعد از تحقیقات زیاد به نظامیان­شان دستور دادند که سر هرکدام آن‌ها ده ده افغانی (منظور سر هرکدام یک مرمی فیر نمایند) مصرف کنند. بعد آن سه نفر را از میان ما بردند و دیگر برای ما معلوم نشد که بر سر آن‌ها چه بلایی آوردند. یک تعداد از زندانیان که کارمند بانک‌های خصوصی و مؤسسات خصوصی بودند و یا دانشجویان دانشگاه جوزجان بودند آن‌ها را در همان تحقیقات اولیه و با زنگ زدن مسئولین دانشگاه جوزجان و موسسه‌های مربوطه آزاد کردند.
ما ماندیم و دو نفر از کسانی که اعتراف کرده بودند که قبلاً از نظامیان مارشال دوستم بوده‌اند. از طرف دوتا از مولوی‌های ارشد دوباره دستور داده شد که مرا باز به مسجد ببرند و چوب کاری کنند تا اعتراف کنم که یا کارمند امنیت ملی و یا کدام ارگان دیگر دولتی هستم و یا با آمریکایی‌ها و به قول آن‌ها «اشغال­گران» کارکرده‌ام. یک بسته چوب خواستند و باز مرا بر روی فرش خواباند و از چهار طرف مرا با چوب می­زدند و هر بار که با چوب می‌زدند تکه‌های چوب از چوب اصلی جدا و در اطراف من پراکنده می‌شد تا زمانی زدند که دیگر حوصله حرکت نداشتم و پشتم کاملاً کبود شده بود. هر بار که می‌زد می‌گفت بگو با دولت کار می‌کنی یا اشغالگران؛ و من با فریادهای بلند می‌گفتم که نه با دولت کارکرده‌ام و نه با «اشغالگران».
واقعیت اما این بود که من با آمریکایی‌ها کارکرده بودم و در قسمت تجربه کاری­ام در فورمه ملی امتحانات درج کرده بودم و از شانس بد آن را از حافظه تلفنم حذف نکرده بودم. ولی خدا را شکر که آن‌ها به‌سختی فارسی را می‌خواندند و شک­شان در قسمت شرکت MEP بود که می‌گفت این کلمۀ انگلیسی چه است که اینجا در بخش تجربه کاری نوشته کرده‌ای.
درنهایت با تمام مشکلاتی که تحمل کردم از من اعتراف گرفته نتوانستند که من قبلاً با نیروهای آمریکایی کارکرده‌ام و آن دو مولوی ارشد تصمیم گرفتند که مرا در یک جای دیگر انتقال دهند زندانی‌ام کنند و در صورت اثبات جرم شاید مرا می‌کشتند. اما با کوشش‌ها و تلاش‌های پیگیر دوستان از شبرغان، مسئولین دانشگاه‌شبرغان و تمام کسانی که رابطه‌ای با این گروه وحشت داشتند مرا سوار یک موتورسایکل نموده و آوردند و در کنار شاهراه شبرغان- مزار رها کردند.
بعد از رهایی، بلافاصله سوار یک تاکسی که از مزار به سمت شبرغان درحرکت بود شدم و به این طریق خود را به شهر شبرغان رساندم. وقتی‌که در شهر شبرغان رسیدم از موتر به‌سختی پیاده شدم چون تمام وجودم به‌شدت درد می‌کرد و تب شدید تمام بدنم را می‌لرزاند؛ فوری رفتم در شفاخانه دولتی جوزجان و ازآنجا برایم دوا گرفتم.
در شبرغان، در روز بیست و نهم ثور بایومتریک امتحان تذکره الکترونیکی بود و رفتم پروسه بایومتریک را انجام دادم و در روز سی‌ام ثور در دانشگاه دولتی جوزجان در امتحان تذکره الکترونیکی شرکت کردم. بعد از این که امتحان تمام شد به دنبال این بودم که چگونه دوباره خود را به مزار برسانم و ازآنجا هوایی به کابل بروم. روزها بیکار و پر از استرس در اتاقی که در یک لیلیه خصوصی با یک عده دوستان دیگر گرفتم بودیم سپری می‌کردم و بعد از دو هفته بالاخره به‌عنوان استاد در یک موسسه تحصیلات عالی خصوصی استخدام شدم. هنوز دو هفته از استخدادم سپری نشده بود که دانشگاه به دلیل شیوع کرونا تعطیل شد و تکرار همان روزهای پر از استرس و دلهره و ترس؛ تا این‌که بالاخره بعد از تحمل بیش از یک ماه در شبرغان، از طریق یکی از دوستان به شکل پنهانی سوار تاکسی شده مزار رفتم و ازآنجا از طریق هوایی به کابل آمدم.
تجربۀ من از طالبان این است که رویکرد و سیاست خشونت محور طالبان با بیست سال پیش هیچ‌گونه تغییری نکرده است. مردم‌آزاری، شکنجه، خشونت، باج‌گیری، راه‌گیری و کشتن، علم ستیزی و مدنیت ستیزی از مهم‌ترین ابزارهای سیاست طالبان جهت پیش برد اهداف­شان است. آن‌ها نسبت به مخالف­شان بسیار خصمانه و خشونت‌آمیز برخورد می‌کنند. اگر کسانی که در دولت به‌خصوص نهادهای امنیتی کارکرده و یا کار می‌کنند کوچک‌ترین مدارا و رحم ندارند و باکسانی که با نیروهای خارجی درگذشته کارکرده که به‌هیچ‌وجه سرسازش نخواهند داشت و هرکجا در دام­شان بیافتند بسیار با بی‌رحمی از دم تیغ بی‌رحم شان بی­هیچ تردیدی می­گذرانند.
با خروج نیروهای خارجی از افغانستان همکاران سابق آن‌ها (ترجمانان) به‌خصوص آمریکایی‌ها در معرض تهدیدات بی‌سابقه امنیتی قرارگرفته‌اند و هرلحظه احتمال می‌رود که این‌ها در این کشور کشته شوند. من که یک‌بار به لطف تصادف و خداوند از چنگال آن‌ها رهایی یافته‌ام در کابل در محاصره قرار دارم. خانه‌ام در ولسوالی جاغوری قرار دارد و نمی‌توانم به خانه‌ام بروم. خلاصه از راه زمینی در هیچ جایی مسافرت کرده نمی‌توانم و آینده‌ام در هاله‌ای از ابهام کامل قرارگرفته است و هرلحظه امکان دارد از سوی طالبان کشته شوم. بنابراین از رهبری ایالات‌متحده و ارتش آن کشور به‌عنوان همکاران سابقم عاجزانه درخواست می­نمایم که در زمینه با من همکاری نموده و جان و فامیلم را با تفویض ویزای خاص مهاجرتی (SIV) به ایالات‌متحده نجات دهند.

در مورد نویسنده

مدیر وبسایت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید