اسلایدر خبری گزارشها

نابینایی و گرسنگی؛ سرنوشت خانواده‌ای در دایکندی

 

فقر و تنگدستی و آوارگی روایت زندگی یک خانواده‌ی نابینای پنج نفری در ولایت دایکندی است. این خانواده باشند‌ه‌ی روستای سنگان ولسوالی میرامور ولایت دایکندی است؛ خانواده‌ی که سال‌های سال در همسایگی خانه‌ام زندگی می‌کرد؛ اما چهار سال پیش از این روستا نقل مکان کردند و به مرکز ولایت دایکندی مسکن‌گزین شد.
طیبه فرزند خدابخش در ایام جوانی با پسر کاکایش زمان فرزند مالک که جوان نابینایی بود ازدواج کرد تا دست وی را گرفته باشد و او را یاری رسانده باشد؛ اما چرخ آینده آن‌چنان نچرخید که طیبه و پدرش تصور کرده بودند و می‌خواستند.
طبیعت راه خودش را رفت و قانون خودش را بر آن‌ها تحمیل کرد. آن‌ها پس از چند سال زاد و ولد، حسابی خود را در گردابی از دشواری و رنج یافتند؛ سرنوشتی که قابل تغییر نبود. جز کنار آمدن با آن همه رنج و سختی، دیگر هیچ چاره‌ای نداشتند. با آنچه پیش آمده بود، باید زندگی می‌کرد.
اولین فرزند طیبه و زمان پسر بینای بود که این چراغ امیدی را در دل هردو افروخت. دل‌شان گرم شد و آینده‌شان را درخشان دیدند. این دل‌خوشی اما دیر دوام نیاورد. سه فرزند بعدی‌شان همه مانند خود زمان نابینا به دنیا آمدند، بدین‌سان، چراغ امیدشان خاموش شد و دنیای تاریک و آینده‌ی نا معلومی را در برابرشان حس می‌کردند.
جشن عروسی/ توی زمان و طیبه را به یاد دارم؛ اما دقیقاً نمی‌دانم در کدام سال بود. آن‌چه از این مراسم به یاد دارم، صدای دل‌انگیز دمبوره‌ی صفدر توکلی و فیرهای شادیانه‌ی دوستان و نزدیکان این دو جوان است. من کودک خردسالی بودم، نه به دمبوره‌ی صفدر توکلی توجهی خاصی داشتم و نه به فیرهای شادیانه‌ای که گوش‌ها را کر می‌کردند. دنیای من با بازی‌های کودکانه‌ام رنگین بود و دلچسب.
هرچه بزرگتر شدم، با آلام و دردهای خانواده‌ی طیبه و زمان بیشتر آشنا شدم. هرازگاهی که به قریه‌گک کوچک‌شان، که خانه‌ی عمه‌ام در همسایگی خانه‌ی آن‌ها بود، می‌رفتم، زمان و طیبه را می‌دیدم که چگونه روزگار می‌گذرانند و با چه سختی‌هایی دست و پنجه نرم می‌کنند. طیبه را زن پاک‌دل، سخت‌کوش و صمیمی می‌پنداشتم و می‌پندارم. تا وقتی در قریه‌ی سنگان بود، شب و روز کار می‌کرد و زحمت می‌کشید تا زندگی یک‌مشت عیال نابینایش را به خوبی بگذراند. دست‌هایش را آبله‌دار و چهره‌ی جوانش را همواره چروکیده می‌دیدم. تمام این‌ها نشانه‌هایی از غم بزرگی بودند که او در دل داشت. با این همه، تبسم بر لب داشت و بر بی‌مهری‌های روزگار لبخند می‌زد.
زمان اما هرچند که نابینا است، اما فکر بینا و قلب بزرگی دارد. تا وقتی که در قریه‌ی ما بود، بچه‌های قریه‌اش را به خواندن تشویق می‌کرد. اولین پسر بینایش را هم به مکتب می‌فرستاد، این کارش وسعت جهان درونش را نشان می‌دهد. هرچند دنیای بیرون از خود را نمی‌بیند؛ اما اقتضائات و ضروریات آن را به نیکی درک می‌کند. هرچند نمی‌تواند حاصل دانش و آگاهی را ببیند؛ اما می‌داند که علم و آگاهی چنان چشمی است که آدمی را قادر به دیدن می‌کند، دیدن متفاوت و معنادار.
زمان وقتی که جوان بود، صدای دل‌نشین داشت؛ صدایی که صبر و قرار از دل کودکان قریه می‌ربود. این صدا را در کودکی باربار شنیدم و از شنیدنش لذت بردم. خانه‌ی آن‌ها پای کوه بلند و معروفی به نام «بوبَی » بود؛ جایی که در فصل بهار زیبا، دیدنی و دل‌انگیز است. آب و هوای ملایم دارد. وقتی آب از صخره‌های «بوبی» فرود می‌آید و در بستر دره‌ای که خانه‌ی زمان آن‌جا است، حرکت می‌کند، در مسیرش سبزه‌ها را می‌رویاند و منظره‌های خوبی می‌آفریند.
وقتی کودک بودم، با کودکان قریه گوسفندان ‌مان را به صحرا به چرا گاه می‌بردیم. روبه‌روی خانه‌ی زمان بالای سنگ سفیدی می‌نشستیم. او پیش خانه‌اش در کنار طویله زیر درخت توت می‌نشست و آواز می‌خواند. طیبه و همه‌ی مردم صدایش را می‌شنیدند و هم لذت می‌بردند و هم درد می‌کشیدند. درد از آنجا ناشی می‌شد که زمان درد خودش را نیز به صورت کنایی بیان می‌کرد. به یاد دارم، یکی از شعرهایی که باربار می‌خواند، این دوبیتی فولکلور بود:
سر کوه بلند فریاد کردم
علی شیر خدا را یاد کرم
علی شیر خدا یا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گردان
در آن زمان، بلندترین کوهی که در ذهنم مجسم می‌شد، «بوبی» بود. فکر می‌کردم که زمان آن‌جا هم رفته است و دردش را فریاد زده است. ما از صدای دل‌ربای او شاد می‌شدیم و لذت می‌بردیم؛ اما از دل ناشاد زمان کمتر می‌دانستیم. زمان تک‌پسر خانواده بود. با فوت پدرش مالک، صدای شعرش برای همیشه خاموش شد. بعد از آن هرچند در آن حوالی گشتیم و رفتیم، اما هرگز از آن صدا خبری نیافتیم. او دیگر نه برای ما و نه برای طیبه و اهالی روستا شعر نخواند.
چهار سال پیش طیبه و زمان با سه کودک نابینایش از دست فقر و تنگ‌دستی از قریه‌ی ما آواره شد و به مرکز ولایت دایکندی پناه برد. مدتی بود که از سرنوشت‌شان اطلاعی نداشتم. چند روز پیش، از طریق رسانه‌های اجتماعی خبر شدم که آن‌ها در مرکز ولایت دایکندی در وضعیت بد زندگی به سر می‌برند. با طیبه تماس گرفتم، صدایش گرفته بود و روزگار بد، فقر و ناداری شکایت می‌کرد. او گفت که در این زمستان سرد و خاموش، نه چوب سوخت داشتیم و نه نان. اکنون هیج چیزی در خانه‌ی ما پیدا نمی‌شود. کودکان نابینایم مدت چند روز می‌شود که گرسنه‌اند. او گفت که در بین تمام دارایی‌های خود هرچند جست‌وجو کردم، گوهر، زیور و لباس قیمتی نیافتم تا به فروش برسانم و تکه نان خشکی برای شوهر و کودکان نابینایم تهیه ‌کنم. در حالی‌که گلویش را بغض گرفته بود، این سوال‌ها را از من پرسید: «می‌دانی رنج نابینایی کودکانم حسرت بزرگی را بر دل غمگینم به و جود آورده است و شب و روز کودکانم یکسان‌اند و از لذت زندگی کودکانه و حتی آموزش محروم‌اند؟»
من لال مانده بودم و هیچ حرفی نمی‌توانستم بگویم. چه داشتم که بگویم تا درد او و کودکانش تسکین پیدا کند؟ فقط سکوت کرده بودم و با درد، به دردش گوش می‌دادم. طیبه گفت: «بزرگ‌ترین آرزوی یک مادر خوش‌بختی کودکانش است، اما مادر بودن برای کودکان نابینا رنج و خطرهای زیادی در پی دارد. رنج بی‌نانی بزرگ‌ترین خطری است که حیات کودکانم را تهدید می‌کند. اکنون در شرایطی هستم که حتی نمی‌توانم کودکانم را از گرسنگی نجات دهم، آن‌ها را مرگ تهدید می‌کند.»
طیبه در آخر آهی از دل برکشید و گفت: «سلامم را برای دیگران برسان.» سپس تلفن را قطع کرد و بار سنگینی را روی دل من نیز گذاشت. پس از پایان گفت‌وگوی‌مان، باربار از خودم پرسیدم، این سلام را به چه کسانی برسانم تا تأثیری به زندگی رقت‌بار و دشوار طیبه و خانواده‌ی نابینایش داشته باشد؟ در پایان، می‌خواهم بگویم، این یادداشت به بهانه‌ی رساندن «سلام» طیبه و خانواده‌ی نابینایش نوشته شده است تا خوانندگان خود تصمیم بگیرند که سلام او را چگونه علیک کنند.