ادبیات اسلایدر فرهنگ و هنر

قلب فرهنگ از تپش ماند؛ خاطراتی از گفتگو با رهنورد زریاب

رهنورد زریاب دانشجویی زنده‌یاد زهما در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه کابل بوده و بعد از ختم دانشگاه رابطه‌ی زهما و زریاب در قالب دوسـتی و رفاقـت ادامه پیـدا می‌کند.
هفته نامه جاده ابریشم در ۱۶ اسد ۱۳۹۷ برای علی محمد زهما ویژه نامه‌ی تحت عنوان(شکست شاخ ارغوان) منتشر کرد. در گذشـت زهما و ویژه نامه باعـث شـد تا خبری از رهنورد زریاب، داستان نویس نام‌آور کشور مان گرفته و در مورد درگذشت استادش با او گفتوگویی انجام دهیم که روزگاری در زندان هم سلولی نیز بوده‌اند.
هر شماره‌ی که از زریاب گرفتم خاموش بـود نا چار به دامن یکی از دوستانش متوصل شدم؛ او گفت که ساعت یازده بجه روز تلفون خود را روشن می‌کند و ساعت ۹ بجه شب دوباره خاموش می‌کند، اما هیچ حال‌وهوای گفتگو با رسانه‌ها را ندارد.
ساعت یازده بجه روز چهار شنبه به زریاب متاس گرفتم، زود جواب داد. من با معرفی و احوال پرسی مخترص از در گذشت علی محمد زهما برایش گفتم؛ پشت تلفون آهی سردی کشید، گفت: ساعت یازده بجه روز جمعه برایم تماس بگر!
طبق وعده روز جمعه بـه وقت معین برایش زنگ زدم، زریاب بعد از احوال پرسی گفت که ساعت چهار بجه‌ی پیشین برایم تماس بگر! کم کم روز به پان رسید، ساعت نزدیک‌های چهار می‌چرخید؛ قرار براین شد که اگر استاد زریاب برای گفتگو حاضر شد و من و رضا لعلی به خانه‌اش برویم.
سر ساعت چهار تماس گرفتم، برایم گفت که قلم بگر تا آدرس خانه‌ام را برایت بگویم:
مکروریان ۴
بلاک ۸
اپارتمان ۷۲

ساعت چهار و ده دقیقـه بیرون شدیم، دو شماره از ویژه نامه‌ی اسماعیل مبلغ را نیز باخود گرفتیم تا برای زریاب ببریم؛ او یکی از دوستان و آشنایان خوب مبلغ است و خاطرات زیادی از او درسینه دارد.
تکسی گرفتیم، از کارتـه سه بـه طرف دهمزنگ حرکت کردیم؛ دهمزنگ میدان خونین تاریخ است؛ زخم‌ها و دردهای زیادی در سینه دارد و قصه‌های زیادی برای گفتن… اما آن روز خاموش، تنها و دلگیر بود که جز بنرهای سر به فلک کشیده‌ی اعلانات تجارتی چیزی دیگری به چشم نمی‌خورد.
سه لوحه‌ی کوچک با پایه‌های لرزان، رنگ آبی با نوشته‌های سرخ و سفید نیز در گوشه‌ی پارک دهمزنگ نصب بودند که روی آنها چنین نوشته بودند: میدان شهدای جنبش روشنایی! اما همین لوحه‌ها را نیز حفظ نتوانستند و فکر می‌کنم حکومت جمع کرده است. دقیقا مثل خون‌های ریخته شده‌ی قربانیان در در و دیوار دهمزنگ که حکومت در آن زمان، آثار جرم را توسط مراد علی مراد پاک کرده بود.
به یاد تظاهرات میلیونی جنبش روشنایی افتادم که روزگاری رساترین فریاد عدالت‌خواهی را از اطراف همین لوحه‌ه‌ی لرزان و کوچک بلند کرد که پایه‌های ارگ از بیم و هراس می‌لرزید!
از دهمزنگ گذشتیم، داخل شهر هوا گرم و سرک‌ها خلوت بود، نه گدایی در کنار جاده‌ها به چشم می‌خورد و نه کودک دست‌فروشی مشغول کار بود. حتی فواره آب و کوچه اداره امور خلوت بـود؛ هیچ کودکی در سایه‌ی دیوارهای ارگ خواب نبود تا لبخندی و تبسمی به دیوار سر به فلک کشیده‌ی ارگ بزند. وقتی آدم از کوچه اداره امور می‌گذرد ناخودآگاه به یاد شکریه تبسم می‌افتد، که «جنبش تبسم» را در همین کوچه ثبت تاریخ کرد.
بـه مکروریان ۴ رسیدیم، از عابرین کنار جاده پرسیدیم کـه بلاک ۸ کجاست؟ کسی گفت که در مکرویان ۴ بلاک‌های نو و کهنه داریم؛ شما سوال کنید که خانه‌ی آشنای شما در بلاک‌های نو است یا کهنه؟ بلاک‌های جدید مکرویان چهار به احتمال زیاد دوران کرزی یا غنی ساخته شده‌اند؛ خیلی پر زرق وبرق و بی‌سلیقه به نظر می‌رسیدند که آدم‌های غریب توان زندگی در آنجا را ندارند. اما بلاک‌های کهنه‌ی مکروریان چهار را شوروی‌ها در در زمـان حکومت چپی‌ها ساخته بودنـد؛ محکم، ساده و غریبانه؛ بیش از چهل سال می‌گذرد ولی سال‌های دیگر نیز قابلیت زندگی کردن را دارد.
خانه جنرال عبدالقادر، فرمانده‌ی هوایی «کودتای هفت ثور» تـا لحظه‌ی مرگ در مکروریان‌های کهنه زندگی می‌کرد. فرزندان حسین نایل که یکی از نویسنده‌های نام‌آور کشور بود هم اکنون در بلاک‌های کهنه‌ی مکروریان چهار زندگی می‌کنند. چپی‌ها به فرهنگ و نویسنده و مورخ اهمیت می‌دادند.
به زریاب تماس گرفتم که شما در بلاک‌های کهنه زندگی می‌کنید یا نو؟ گفت پیش بیایید من در بلاک‌های کهنه زندگی می‌کنم. فرهنگی‌های افغانستان در وضعیتی اندوه‌ناک زندگی می‌کنند، اما مقامات حکومتی و پسران خلیلی، فهیم، ربانی، سیاف، دوستم، حکمتیار، عطا و محقق در کاخ‌های سر به فلک کشیده‌ی زندگی می‌کنند که چشم آدم را خیره می‌کند و حکومت هزینه‌ی آن را از کُد ۹۱ می‌پردازد.

چندین کوچه‌ی پر خم‌وپیچ را پشت سر گذشتاندیم، سر انجام رسیدیم به بلاک ۸ که بچه‌های خرد سال پیش بلاک باهم بازی می‌کردند. از آنها پرسیدیم که خانه زریاب کجاست؟ کودکی پیش آمد گفت کاکا زریاب را می‌گویید؟ گفتیم آره! گفت از همان دروازه‌ای که رد شدید در طبقه ششم همان اپارتمان خانه‌ی کاکا زریاب است.
داخل اپارتمان شدیم؛ دهلیز زریاب کهنه، خاک‌آلود، تنگ و تاریک بود که تا رسدن بـه منزل ششم، نفس آدم را می‌گرفت؛ درهمین حال مرد نیم‌عمره که دستمال سفیدی روی شانه‌اش آویزان بود از راه‌پله پایین می‌آمد. پرسیدیم، خانه زریاب کجاست؟ گفت من و زریاب در همین طبقه زندگی می‌کنیم، او زنگ اطاق زریاب را زد. دیری نگذشت که سروکله‌ی زریاب از پشت دروازه‌ی اطاقش نمایان شد؛ بلوز نیمه‌آستین و آبی‌رنگ در جانش بود، عینکش را با تارهای آبی، پشت سرش محکم بسته بود و به گوش‌هایش وسیله‌ی شنوایی نصب کرده بود تا بلند صحبت نمی‌کردیم صدایش را خوب نمی‌شنیدیم.
بعد از احوال پرسی ما را به داخل اطاقش رهنمایی کرد؛ اطاق ساده و زیبا داشت. زریاب به بالشت خود تکیه زد، گفت: زهما هم رفت! چشمانش را اشک حلقه زد، گلویش پر از بغض شد و لحظه‌ی سکوت سنگینی کرد، بعد رو را به طرف ما دور داد، گفت که زهما دیگر تکرار نمیشه! او تکرار نا پذیره! تکرار ناپذیر! پیش از شروع گفتگو از همه شـکایت کرد؛ از امریکا و تجاری ساختن مسایل سیاسی و فرهنگی، از حکومت غنی و کم‌توجهی بـه مساله‌ی فرهنگ و فرهنگیان، از نسل امروز و رویاهای کاذب و سطحی‌نگری آنها، در کل به این باور بود که جامعه‌ی امروز ما عقیم و نـازا شده و ما در یک اُفت فرهنگی خطرناک به سر می‌بریم.
وقتی گفتگو را رسما آغاز کردیم هرچه دلش خواست گفت؛ چندان بـه سوال‌ها توجه نمی‌کرد، خیلی دلش تنگ بود، گپ به گوشش نمی‌رفت، درد داشت و درک، حسرت گذشته را می‌خورد و افسوس امروز را، از علی محمد زهما در دانشگاه کابل صحبت کرد، از خاطرات که با او در زندان پلچرخی کابل داشت، سخن گفت. از اسماعیل مبلغ یاد کرد و گفت که نظام تره‌کی و امین کسانی را که می‌اندیشیدند تحمل نداشـتند.
بعد از ختم گفتگو، گفت بیایید کتاب خانه‌ام را ببینید، به کتاب خانه‌اش رفتیم؛ کتاب خانه‌ی کوچک، ساده و زیبا داشت. دار و ندارش همانجا بود. عکس چگوارا در گوشه‌ی خانه‌اش آویزان بود، و تمام عکس‌های که تا اکنون بانویسـده‌های بـزرگ افغانستانی، ایرانی و اروپایی گرفته بود نشان داد و دانه بـه دانه توضیح داد.
از سلطان علی کشتمند تاتوانست تعریف کرد؛ خاطرات او را از قفسه‌ی کتاب خانه‌اش بیرون کرد گفت که او خاطراتش را ازلندن برایم فرستاده است. در صفحه اول کتاب با خط زیبا و متن پر معنایش برایم تقدیم کرده است. زریاب یادآور شد که همین خانه را در آن زمان کشتمند برایم داده بود. زریاب میان همین کتاب‌ها، عکس‌ها، داستان‌ها و خاطراتش زنده بود؛ پیری، تنهایی و دشواری‌های زندگی زمین‌گیرش کرده و آزارش میدداد.
سوگمندانه که صبح روز جمعه ۲۱ قوس چراغ زندگی زریاب برای همیشه خاموش شد و از تنهایی و خاموشی و فراموشی به مرگ پناه برد، قلب فرهنگ در شهر خوف و خطر از تپش ماند، اما آثار، نوشته‌ها و داستان‌های زریاب برای همیشه زنده و زبان فارسی در روزهای سخت و دشوار همراهی و همکاری می‌کند.
یاد زریاب گرامی باد!

در مورد نویسنده

محمد احمدی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید