اسلایدر خبری گزارشها

از «رنگ درخت» تا دانشگاه کابل؛ یادی از یک قربانی غریب و گمنام

محمدعلی دانش فرزند موسی بود. او در سال ۱۳۷۴ در قریه گُماب ولسوالی اشترلی ولایت دایکندی زاده شده است. هفت ساله بوده که شامل مکتب شده و دوره ابتدائیه را در لیسه «رنگ درخت» آن دیار تمام کرده است. پدرش شغل کارگری داشته و در روستا بیشتر شغل چوپانی داشته. موسی پدر دانش زمین اندکی را در اشترلی صاحب بوده که با آن چرخ زندگی شان از چرخش مانده بوده و ناچار به کابل آمده‌اند:«بنا به تنگ‌ملکی مجبور شدیم، کابل کوچ کردیم».
سال ۱۳۸۷ خورشیدی بود که محمدعلی همرای خانواده‌اش در شهرکابل سکنا گزیدند. سمت برچی، قسمت‌سرک بیست متره، شهرک عرفانی در منزل‌های کرایی شب و روز می‌گذراندند. اما محمدعلی که خانواده‌اش وی را بیشتر بنام علی صدا می‌کنند، سال اول در کابل به طور رسمی شامل مکتب نشده و سال بعدی‌اش در صنف شش رسما شامل لیسه سیدالشهدا شده است.


دانش منضبط و با برنامه بود، هرکار را بجایش انجام می‌داد، هیچ‌ گاه وقتش را بی‌جا مصرف نمی‌کرد. کنار درس‌های مکتب در مساجد به دروس قرآن و تجوید اشتراک داشت. انگلیسی را در آموزشگاه چمپین(قهرمان دانش) فرا گرفت. کوشا، صبور و زحمت‌کش بود. در اوقات بی‌کاری فوتبال بازی می‌کرد. اغلبا در مکتب اول نمره بود، صنف نهم مکتب را امتحان لیاقت داد. صنف دوازدهم اول نمره عمومی در لیسه سیدالشهدا شده بود. بیشتر مضامین اجتماعی را مطالعه می‌کرد و علاقه داشت. خیلی مشتاق سخنرانی و مقاله بود. زبان گویا، فصیح و بلیغ داشت. وقتی در خانه میامد از اساتیدش چون: استاد امیر تابش، استاد علی‌نقی کریمی، استادجعفری، استاد رضایی و … یاد می‌کرد. با تمام استادانش رابطه حسنه داشت، حتی بعد از دوران مکتب با آنها مراودات داشت.
دانش هرازگاهی در خانه برادرانش را نصیحت می‌کرد: با کسی درگیر نشوید، جنگ نکنید، مواظب خود تان باشید! گاهی هم با پدرش شوخی‌ها می‌کرد: «پدر! من افغانستان را آباد می‌کنم».
دانش که رفیق روزهای دلتنگی‌ام بود خیلی شاد و بشاش بود. برای مادرش امیدها می‌داد. صنف دوازدهم بود، آمادگی کانکور در مرکزآموزشی «کوثر دانش» گرفت. شب و روز تلاش می‌کرد، درس می‌خواند، تا اینکه در آزمون کانکور ۱۳۹۵-۹۶ اشتراک کرد، ۳۰۰ نمره گرفت، در دانشکده اداره و پالیسی عامه پوهنتون کابل پذیرفته شد و در سال ۱۳۹۶ رسما وارد درس و دانشگاه شد. تحصیلاتش را موفقانه پیش می‌برد.
محمد علی دانش دانشجوی به مفهوم واقعی کلمه بود. همواره دنبال علم و معرفت بود. امسال سمستر هفتم‌اش را تازه شروع کرده بود. خیلی خوش بود که عن قریب از دانشگاه هم فارغ می‌شود. اما روز سه شنبه ۱۲ عقرب تیر اجل از سوی ناکسان رها شد و علی را برای همیشه محروم درس و دانشگاه کرد.
همصنفان دوران مکتب محمدعلی اکثرا مشغول تحصیلات هستند، در رشته‌های مختلف در دانشگاه‌های کشور دانش می‌آموزند. پدر و مادر محمدعلی در قید حیات اند. وی سه برادر و دو خواهر دارد که خواهرانش خانه‌های شوهر اند. اما فامیل محمدعلی فعلا در یک خانه کرایی که دارای دو اتاق و یک دهلیز اند زندگی می‌کنند، ماهانه ۳۵۰۰ افغانی کرایه می‌دهند. موسی پدر محمد علی دانش چوکی‌داری می‌کند. کارش شبانه روزی است که در یک شبانه روز ۲۶۰ افغانی مزد می‌گیرد. او مجرد بود هنوز ازدواج نکرده بود. به گفته پدرش:«ما برایش پیشنهاد ازدواج دادیم، او گفت: من باید تحصیلاتم را تمام کنم بعد خدا مهربان است».
شب با برادران و پسر کاکایش در خانه بود، پلان داشت فردا لیسه سیدالشهدا برود، پیشنهاد معلمی بدهد؛ نیم روز تدریس کند و نیم روز تحصیل. اما علی گفت: «من فردا از دانشگاه که آمدم، برویم».
فردای آن شب یخن‌قاق سفید چارخانه‌ای به تن کرد و بالای آن یک بلوز زردگونه پوشید، بیگ و لوازم دانشگاهش را گرفت، از خانه بیرون شد. عارف برادر کوچک علی که در چهار راهی دهبوری به یک نجاری کار داشت، رفته بود. حوالی ساعت یازده بجه قبل از ظهر، ناگهان صدای هولناکی از دانشگاه کابل شنید، مردم را مضطرب دیدند؛ گویا شهر را هیاهو گرفته، هرکسی این طرف و آن طرف می‌دود. فورا عارف به برادرش علی تماس می‌گیرد. زنگ می‌خورد ولی جواب نمی‌دهد. عارف می‌گوید: «تنها من ۳۰ مرتبه تماس گرفتم، ولی جواب نشنیدم».
سپس به پدرش زنگ می‌زند که دانشگاه کابل مورد حمله قرار گرفته و علی گوشی‌اش را بر نمی‌دارد. پدر علی هرقدر زنگ می‌زند دیگر موبایل علی را خاموش ویا از ساحه خارج می‌گوید. فورا پدر علی با مادر علی و برادر علی طرف دانشگاه حرکت می‌کند. اما پدر کم کم امیدش به نا امیدی تبدیل می‌شود. وقتی دانشگاه میاید می‌بیند که ساحه کلا نظامی است، به احدی اجازه دخول نمی‌دهد. پدر علی فورا از شفاخانه‌ها سر می‌زند. سرانجام جسد خون‌آلود علی را از شفاخانه چهارصد بیستر کابل پیدا می‌کند. به گفته پدرش«وقتی وارد شفاخانه شدم، جسد اول را باز کردم، نبود و جسد دوم را دیدم که علی‌ام بود، چهره‌اش پرخون بود، محض دیدنش بازوانم سست شد؛ دو گلوله خورده بود: یکی در ناحیه سر، بالای چشم چپ‌و دیگری هم در ناحیه سوجین چپ اصابت کرده بود و از طرف راست برآمده بود. موبایل علی در جیب شلوارش بود؛ چون زیاد پرخون شده بود، خراب شده بود، وقتی زنگ می‌زدیم خاموش می‌گفت».
پدر علی از آنجا فورا به محمد امیر، صاحب حویلی‌اش، زنگ می‌زند که مسجد قمربنی هاشم را ترتیب کنید که جنازه علی را میارم. بعد از تکفین و تجهیز میت، در قبرستان شهدای دانای دفن خاک کردند و برای همیشه علی را وداع گفتند. از علی یادگاری‌های چون: اسناد و مدارک تعلیمی و تحصیلی، تقدیرنامه‌ها، کتاب‌ها، دست‌نوشته‌ها، کمپیوتر و … به جا مانده است. به گفته پدرش: «ما هیچ اثری از علی را در خانه نمی‌گذاریم، همه را از محضر دید پنهان می‌کنیم؛ چون هروقت مادرش اثری از علی را می‌بیند حالش منقلب می‌شود، به یاد جوانش گریه می‌کند که آرام کردنش خیلی سخت است».
یک روز پدر علی شهید را در اداره امور طلب می‌کند و مبلغ یک لک افغانی از سوی وزارت شهدا و معلولین به وی کمک می‌شود، سپس یک فاتحه عمومی در پوهنتون کابل گرفته می‌شود. پدر علی می‌گوید:«ازاین دولت بی‌کفایت هیچ توقع ندارم، من که جوان رشیدم را از دست دادم؛ منتها دیگر راضی نیستم پدری مثل من داغ جوان بیند. تنها خواهشم این است که تکرار حادثه نشود. در کشورهای دیگر دانشگاهایش خیلی مهم است، نهایت توجه می‌شود؛ اما اینجا هیچ ارزش ندارد؛ حتی مورد انفجار و انتحار قرار می‌گیرد».

در مورد نویسنده

رضا شریفی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید