ادبیات ترجمه

بازگشت کودک

رابیندنارت تاگور
برگرداننده: نجیبه زرتشت
پاره‌ی دوم و پایانی
نزدیک شام بود و هوا کم کم تاریک می‌شد. شهبانوی خانه از اینکه رایچیرن و پسر بچه تا بحال به خانه باز نگشته بود، دلواپس شد. افرادی را فرستاد تا همه جا را جست‌وجو کند.
سرانجام افراد بعد از مدتی جست‌وجو رایجیرن را کنار رودخانه پدمه پیدا کردند. او مانند طوفان آشوبگر این سو و آن سوی شالیزارها می‌دوید و با نا امیدی فریاد می‌زد «ارباب! ارباب! ارباب کوچک!. وقتی رایچیرن را بخانه آوردند او خودش را به پاهای بانو انداخت. بانو که از خشم می‌لزید با تمام قوت بازوان رایچیرن را تکان می‌داد و فریاد می‌زد «بچه‌ام کجا است؟ کجا رهایش کردی؟». اما تنها جواب رایچیرن این بود که چیزی نمی‌داند.
با این‌که همه فکر می‌کردند دریای پدمه پسرک را بلعیده است، اما بعضی اوقات سوءظن‌ها نسبت به گروه از کولی‌های که بعد از ظهر همان روز در نزدیکی قریه به چشم خورده بود به اوج می‌رسید. بانوی خانه از فراق پسرش به مرز جنون رسیده بود و فکر می‌کرد ممکن است رایچیرن خودش بچه را دزدیده باشد. او رایچیرن را به یک گوشه برد و با التماس و تضرع گفت «رایچیرن، طفلم را پس بدی! پسرم را پس بدی. درعوض هر قدر پول که می‌خواهی بگیر. فقط پسرم را پس بدی».
رایچیرن در جواب بانو صرف در پیشانی‌اش می‌کوبید و می‌گفت که چیزی نمی‌داند. بانوی خانه از شنیدن جواب رایچیرن خشم گین شد و به رایچیرن دستور داد از خانه بیرون شود.
انکول تلاش کرد با استدلالش سوظن غیر منصفانه زنش را نسبت به رایچیرن از بین ببرد و گفت «چرا رایچیرن همچنین جرمی ‌را مرتکب شود؟».
خانمش در جواب گفت «بچه زیورات زیادی بر تن داشت، کی می‌داند که کاری این آدم نباشد؟». انکول حس کرد که استدلال کردن همرای زنش بی‌فایده است.
رایچیرن به دستور بانو، خانه اربابش را ترک و به روستای که در آن بدنیا آمده بود بازگشت. او تا هنوز هیچ فرزندی نداشت و با سن و سالی که داشت هیچ امید نبود از او فرزندی متولد شود. اما اتفاق که بنظرها نا مکن می‌رسید ممکن شد. زن رایچیرن قبل از ختم سال به قیمت جانش بچه بدنیا آورد و خودش مرد. بعد خواهر مطلقه رایچیرن مسوولیت مراقبت بچه را بدوش گرفت. رایچیرن در اول از دیدن پسرش خشم‌گین بود و در دلش از او احساس تنفر می‌کرد. رایچیرن در ذهنش نسبت به پسرش بد گمان بود و به او به چشم غاصب جایگاه ارباب کوچک می‌دید. هم‌چنان رایچیرن فکر می‌کرد خوش بودن با پسرخودش، بعد از اتفاق که برای پسر اربابش افتاده، اهانت بزرگ به‌اربابش است. اما باگذشت زمان آهسته آهسته دیدگاه رایچیرن نسبت به پسرش دچار تغییر شد.
با سپری شدن هر روز پسربچه بزرگ می‌شد. پس از مدتی به خزیدن شروع کرد. او همیشه با چهره آمیخته در شیطنت و موزی‌گری با سینه مال رفتن از دروازه خانه بیرون می‌رفت. فرار پسربچه و پنهان شدنش در جای امن از دست کسی که مانع بیرون شدنش می‌شد، نشان دهنده زیرکی حیرت انگیزش بود. صداهای او، بخصوص صدای خنده‌ها و گریه‌هایش، حرکات و ژست و ادا‌هایش همگی شباهت عجیب با ارباب کوچک داشت.
هر از گاهی رایچیرن به صدای گریه پسرش به بدقت گوش می‌داد و ناگهان قلبش به‌کوبیدن شروع می‌کرد. رایچیرن حس می‌کرد صدای گریه ارباب کوچک از کدام سرزمین دور و نا آشنا به گوشش می‌آید. فکر می‌‌کرد ارباب کوچک بخاطری گم کردن «چنه‌اش» گریه می‌کند.
«فیالنه» پسر رایچیرن، بزودی کم کم شروع کرد به حرف زدن. او با لهجه طفلانه‌اش پدر راه «په- په» و عمه‌اش را گمان مادرش کرده « مه_ مه» صدا می‌زد. با شنیدن این کلمات آشنا رمز و راز یک معمای پیچیده برای رایچیرن روشن گردید، آن این که کلمه «چنه» همیشه بر زبان ارباب کوچک جاری بود. قسمی که هرگز نمی‌توانست از گفتن این کلمه خود داری کند. از این‌رو ارباب کوچک دوباره درخانه خودش متولد شده. رایچیرن این عقیده‌اش را با سه دلیل توجیه می‌کرد. اول اینکه او تا حالا هیچ فرزندی نداشته و بعد از مرگ ارباب کوچکش، فورا پسربچه در خانه‌اش بدنیا آمد. دوما رایچیرن و زنش با سن و سالی که داشتند امکان نداشت که طفلی از آن‌ها متولد شود. سوما پسربچه با قدم‌های لرزان لرزان راه می‌رفت و با لهجه کودکانه‌اش «په-په و مه- مه» می‌گفت. هیچ یکی از نشانه‌های را که نشان دهنده قاضی شدنش در آینده باشد کم نداشت.
رایچیرن ناگهان به یاد اتهام هولناک مادر ارباب کوچک افتاد و با حیرت و تعجب با خود گفت آها! مادر ارباب کوچک درست می‌گفت. قلب یک مادر هیچ گاهی دروغ نمی‌گوید. او می‌دانست که بچه‌اش را من دزدیده‌ام. بعد از چنین نتیجه‌گیری تمام وجودش را درد و افسوس غفلت گذشته‌اش در خود می‌فشرد. این بار رایجیرن با وقف نمودن جسم و روحش به پسربچه کوچک، با خود عهد کرده بود که خدمت کار شایسته‌ای برای او باشد.
رایچیرن کوشش می‌کرد پسربچه را طوری کلان کند که گویا پسر شخص ثروت مندی است. برایش ارابه دستی، یک جلیقه زرد و کلاه قلاب دوزی شده از طلا، خریده بود. وی تمام زیورات باقی مانده زنش را ذوب و برای پسرکوچک دست بند و دیگر اشیای تزینی ساخت. رایچیرن نمی‌گذاشت پسرک باهیچ یکی از بچه‌های همسایه بازی کند. شب و روز خودش یگانه همدم او بود. پسرک به ناز و نعمت فراوان بزرگ می‌شد و چنان لباس‌های زیبا و پر زرق و برق برتنش می‌کرد که بچه‌های قریه از روی تمسخر شهزاده صدا می‌زدند. مردم روستا همه می‌گفتند رایچیرن دیوانه محض است.
سرانجان زمان آن فرارسیده بود که پسرک راهی مکتب شود. رایچیرن قطعه زمین کوچک‌اش را فروخت و خودش به امید بدست آوردن شغلی راهی کلکته شد. بعد از جست‌وجوی زیاد به مشکل توانست یک شغل خدمتکاری را بدست آورد. سر انجام موفق شد تا با پول که از فروش زمین بدست آورده بود و پول معاش خدمت‌کاری‌اش فیالنه را به مکتب بفرستد.
رایچیرن هرگونه درد و رنج را تحمل می‌کرد تا بتواند زمینه بهترین تحصیل، بهترین لباس و بهترین غذا را برای پسربچه فراهم کند. در حالی‌که خودش صرف با یک کپه برنج سفید شب و روزش را سپری می‌کرد. در خفا با خودش می‌گفت آه ارباب کوچکم! ارباب عزیزم! خیلی مرا دوست داشتی که حتا به خانه‌ام آمدی! نگران نباش دیگر هرگز بخاطرغفلتم رنج نخواهی برد.
دوازده سال به همین صورت گذشت. حالا فیالنه می‌توانست خوب بخواند و بنویسد. او تبدیل به‌جوان باهوش، صحت‌مند و خوش سیما شده بود. به مسایل شخصی و ظاهری‌اش توجه خاص ‌داشت. وی به اسراف و تجمل‌گرای علاقه داشت و بی‌باکانه پول مصرف می‌کرد. با اینکه قلب بی آلایش رایچیرن پر از احساسات و عواطف پدرانه بود اما فیالنه هرگز وی را به چشم یک پدر نمی‌دید. زیرا حال و روز او بیش‌تر به یک خدمتکار می‌ماند تا به یک پدر. از جانب دیگر رایچیرن این حقیقت را که خودش پدر بچه است، از همه و حتا از خود فیالنه پنهان نگهداشته بود.
رایچیرن گاه گاه جهت جویای احوال فیالنه به خوابگاه‌اش سر می‌زد. اغلب بخاطر رفتار و وضعیت روستای‌اش مورد سرگرمی دوستان وهم خوابگاه‌های فیالینه قرار می‌گرفت. فیالنه هم گاها درجوک گفتن در مورد پدرش به دوستانش می‌پیوندید. اما قلبا همه دوستان و هم صنفی‌های فیالنه این پیره مرد معصوم، بی‌ریا و خوش قلب را دوست داشتند. فیالنه نیز علاقه خاص به رایچیرن داشت.
با گذشت زمان رایچیرن پیر و پیرترمی‌شد و کارفرمایش در کارهای او پیوسته عیب و نقص و بی‌کفایتی را مشاهده می‌کرد. او بخاطری فیالنه غذای درست نمی‌خودر و می‌کوشید از مصارفش تا حدی ممکن کم کند تا پول بیش‌تر برای فیالنه فراهم کند. این کار رایچیرن باعث ضعف جسمی او شد، تاحدی که وی دیگر توان انجام کارش را نداشت. کم کم فراموشی پیدا کرده بود و حافظه‌اش گیج و کند می‌شد. در حالی‌که کارفرمایش از او کار می‌خواست و هیچ نوع عذر توجیه را هم نمی‌پذیرفت. پول‌های را که رایچیرن از فروش زمین‌هایش بدست آورده بود نیز تمام شده بود. از طرف دیگر فیالنه پی هم بخاطر لباس‌هایش گله و شکوه می‌کرد و پول بیش‌تر می‌خواست.
رایچیرن تصمیم گرفت کارش را رها کند. او کمی پول به فیالنه داد و گفت «من برای انجام کاری به روستا می‌روم و زود برمی‌گردم». اما رایچیرن بجای روستایش، بی درنگ به جای رفت که «انکول» در آنجا رییس دادگستری بود. زن انکول تا هنوز از غم پسرش شکسته بود و بعد از ارباب کوچک دیگر صاحب فرزند نشده بود.
انکول بعد از سپری نمودن یک روز طولانی و خسته کن کاری در محکمه، سر شب در خانه‌اش استراحت کرده بود. زن انکول بایک دست فروش دوره گرد در حال چانه زدن روی یک داروی گیاهی بود که به ادعای دست فروش او را صاحب فرزند می‌کرد. در همین اثنا صدای از حیاط خانه به گوش انکول رسید. او بیرون شد تا ببیند چه کسی است. چشم انکول در حیاط خانه به رایچیرن افتاد. قلبش با دیدن خدمت کار قدیمی‌اش نرم و آرام شد. طوری رفتار و برخورد کرد که گویا هیچ چیزی اتفاق نه افتاده است. وی بعد از سوالات زیاد، به رایچیرن پشنهاد کرد که بازهم برایش کار کند.
رایچیرن که لبخند کم رنگی روی لبانش نقش بسته بود در جواب گفت «می‌خواهم به بانویم ادای احترام کنم». انکول او را به داخل خانه همراهی کرد اما بانو مثل ارباب به گرمی از وی پذیرای نکرد. رایچیرن بدون اینکه متوجه رفتار سرد بانو شود، به بانو گفت «من بودم که بچه‌ات را دزدیدم، نه دریای پدمه».
انکول از روی تعجب فریاد زد « چه؟ آه خدای من! پسرم کجا است؟».
رایچیرن در جواب گفت «بچه همراه من است و پس فردا میارم».
صبح روز یک شنبه کارهای دادگاه تعطیل بود. انکول و همسرش از اول صبح چشم به انتهای خیابان دوخته و بی صبرانه منتظر رسیدن رایچیرن بودند. نزدک‌های ساعت ده انتظار به پایان رسید و رایچیرن که دست فیالنه دردستش بود از راه رسید. همسر انکول سرو پا غرق در احساسات عاطفی بود و بدون هیج سوالی در مورد هویت بچه او را دیوانه وار به آغوش گرفت و از فرط خوشی گاهی می‌خندید و گاهی می‌گریست. مکررا گونه‌های بچه را لمس می‌کرد، می‌بوسید و با چشمان که امواج عشق و محبت مادری در آن طوفان برپاکرده بود به بچه زل می‌زد. فیالنه بچه خوش سیما بود و طرز لباس پوشیدنش به نجیب زاده‌ها می‌ماند.
اگر چند قلب انکول از جوشش ناگهانی احساسات لبریز شده بود، با این‌حال از رایچیرن پرسید «به اساس کدام ثبوت قبول کنم که این بچه، پسر من است؟».
رایچیرن گفت «ثبوت؟ چطور ممکن است چنین ثبوتی وجود داشته باشد؟ فقط خدا می‌داند. در تمام دنیا او تنها کسی است که می‌داند جز من کسی دیگری پسرت را ندزدیده بود.
وقتی انکول دید خانم‌اش دیوانه‌وار بچه را دوست دارد، با خودش اندیشید که خواستن ثبوت از رایچیرن پوچ و بی‌هوده است. عاقلانه و بهتر است که حرف‌های رایچیرن را بپذیرد و قبول کند. در ضمن مردی به این پیری و کهولت سن چطور می‌تواند صاحب فرزند شود؟. چرا یک خدمت گذار صادق و وفادار، بدون کدام دلیل اربابش را فریب بدهد؟.
انکول پس از یک کشاکش درونی با جدیت گفت «رایچیرن! خودت نباید اینجا بمانی».
رایچیرن رو به اربایش کرد و به صدای لرزان گفت «ارباب! کجابروم؟ من پیرشدم. چه کسی یک پیر مرد را به پیش خدمتی استخدام می‌کند؟.
با دیدن چنین منظره‌ای دل همسر انکول به حال رایچیرن سوخت و گفت «من بخشیدمش. بگذار بماند. پسرم هم خوشحال خواهد شد». اما اخلاق قضاوت گرایانه انکول اجازده نمی‌داد و گفت «نه! کاری را که انجام داده قابل بخشش نیست و نمی‌شود بخشید».
رایچیرن به پاهای انکول افتاد و به تضرع و زاری گفت «ارباب! آن که این کار را کرد خدا بود نه من. پس بگذار همراه شما باشم».
وقتی انکول دید رایچیرن برای توجیه کارش خدا را مقصر دانسته و ملامت می‌کند، شوکه شده و گفت «نه! نمی‌توانم برایت اجازه بدهم بمانی. تو خیانت بزرگی کردی و دیگر نمی‌توانم به‌ تو اعتماد کنم».
رایچیرن دوباره تکرار کرد «آن من نبودم که این کار را کردم» انکول پرسید «اگر تو نبودی پس که بود؟».
رایچیرن در پاسخ به انکول گفت « تقدیرم بود».
چنین توجیهات، برای هیچ فرد فرهیخته‌ای قابل قبول نبود. انکول نیز بدون توجه به توجیهات رایچیرن به تصمیم خودش پافشاری ‌کرد.
در ابتدا وقتی فیالنه از هویت‌اش اطلاع یافت خشم‌گین شد. فکر این که او پسر رایچیرن نه، بلکه پسر یک دادگستر ثروت‌مند بوده، و این حقیقت از او پنهان شده، وی را به خشم و غضب وامی‌داشت. فکر می‌کرد تا حالا همه زندگی‌اش را فریب خورده. اما وقتی رایچیرن را مضطرب و پریشان حال دید با کمال سخاوت‌مندانه به پدرش گفت «پدر! او را ببخش. اگر اجازه نمی‌دهی با ما باشد حد اقل مقدار پولی را ماهانه به عنوان حقوق بازنشستگی برایش بفرست».
بعد از شنیدن حرف‌های فیالنه، رایچیرن حتا یک کلمه هم به زبان نیاورد. او برای آخرین بار نگاهی به سرو صورت پسرش انداخت و بعد از ادای احترام به ارباب و بانو، آن‌جا را ترک کرد. انکول آخر همان ماه یک مقدار پول را برای رایچرن به روستایش فرستاد. اما دیری نگذشت که پول فرستاده شده برگشت. زیرا شخصی بنام رایچیرن در آن روستا پیدا نشده بود…

در مورد نویسنده

نجیبه زرتشت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید